تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

مطالب ادبی یک نویسنده توانا ترکمن - مسعود

کلیک : ادبی - مسعود  

 

شنبه 10 تیر1385 ساعت: 18:47توسط:مازیار عارفانی
نویسنده: مازیار عارفانی شنبه 10 تیر1385 ساعت: 18:22
هدف تحول است . تحولی از جنس نوآوری وتعقل . نه تحولی از نوع شتابزدگی های رایج . مابرآنیم

که باتفکری تازه سخنانی را بازتاب دهیم که برپایه دگراندیشی و منطق استوار است و از آن نمی ترسیم

که بگویند موفق نخواهیم شد . زیرا ما می دانیم که نمی دانیم و می خواهیم بدانیم . روند حرکت ما

همواره با تحقیق و تفحص همراه خواهد بود و سعی مان برآن است که هیچگونه اندیشه مخالف جدی و

حرفه ای را ازجایگاهمان حذف ننماییم . اینجا خانه هرآنکس است که زندگی خود را وقف نوشتن

می کند . اینجا خانه تواست پس دوست من به من بگو سلام و هرازگاهی با آثاری تازه میهمانمان

کن .دیرنیا .من منتظر آثار توام چون این راه ناشناخته محتاج مجموع اندیشه های آنان است که

به سوی عقلانیت و ادبیات حرفه ای پیش می روند و در دام جریانهای زودگذر اسیر نمی شوند

اینجا خانه هرآنکس است که به دور از جریانهای ادبی فکر مخالف را تحلیل میکند و پاسخ می دهد

تا در گفتمانی کاملا حرفه ای همگی به نتیجه ای منطقی دست یابیم . پس ما دستان گرمتان را

می فشاریم و به یاری شما به آینده این حرکت امیدوارانه می نگریم . باشد که از پیش روشنتر شویم







دعوتنامه سایت ادبی تنکا از تمام شاعران ونویسندگان
سایت ادبی تنکا از تمام نوسندگان و شاعران دعوت به همکاری مینماید .اولین شماره سایت را میتوانید از تاریخ ۱۵/۴/۱۳۸۵ملاحظه نمایید.لطفا اثار به ادرس maziar_poetry@yahoo.com ارسال گردد.
 وب سایت   پست الکترونیک
+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم تیر 1385ساعت 8:17  توسط مسعود دیه جی  |  8 نظر

چؤره گ

ساری گئتدی مکتبه ماغالّئم چئکدی تاختا

بئر تئگئلئگ چؤره گی دیدی: منگ آدی نان دئر

ساری گؤزئن گنگ آچئب دیدی ماغالّئمئنا:

اونونگ آدی چؤره گ دئرسنگ دییانئنگ یالان دئر

ماغالّئم اورئب اونی دیدی: بول نان دی مئنگا

سن بیهودا سؤز قوشما منگ سؤزئمه بی دره گ

ساری گؤز یاشئن دؤکؤب دیدی:ماغالّئم بولیا

یؤنه شونو نگ آدی دئرقالئنگ بئر ترکمن چؤره گ

+ نوشته شده در  جمعه نهم تیر 1385ساعت 7:51  توسط مسعود دیه جی  |  4 نظر

.

به نام خدا

·       

...من را یاد کنید تا دعای شما را

بر اورده کنم...

(قران کریم سوره غافر ایه 60 )

معجزه در دبستان

نویسنده :مسعود دیه جی

 ... باز باران ‘با ترانه -

باز باران‘با ترانه... -

معلم از روی کتاب فارسی بلند بلند می خواند و بچه ها بلند تر از او تکرار می کردند و صدایشان در راهرو باریک و دراز دبستان می پیچید .اما حواس علی به معلم نبود و

گردی گوچکی راروی منقار مرغابی گذاشت .بعد مداد رنگی رادر میان دندانهای ریز وصدفی رنگش جا داد وچشمهای سیاه ودرشتش رااز پنجره باز کلاس به حیاط دوخت.

هوا افتابی بود وبچه های کلا س پنجمی فوتبال بازی میکردند.ناگهان توپ وارد دروازه شد و صدای گل ‘گل عده ای از بچه ها بلند شد و علی با هیجان کشی به گردنش داد تا بازی را بهتر تماشا کند .اما یکدفعه انگار زنبور نیشش زده باشدگوش راستش سوخت واشک در چشمهایش حلقه زدو سرش نا خواسته به طرف شانه هایش کشیده شد.او چین به بینی وپلکهایش انداخت و سرش را به عقب بر گرداند ووقتی دید که اقا معلم مثل اجل معلق ایستاده است واز پشت شیشه ته استکانی عینکش برو بر نگاهش می کند چشمهایش از ترس به دو دو افتاد ودهانش باز ماند.

معلم با تاسف سرش را از روی گرن باریک واستخوانیش به چپ وراست تکان داد و با

عصبانیت و شمرده شمرده گفت:

 افرین‘مرحبا‘اینطوری می خواهی خرداد ماه قبول شوی؟- 

معلم پیچ بیشتری به گوش علی داد.علی روی پنجه پاهایش بلند شد ومن ومن کنان گفت:

 .اقا معلم ‘اقا معلم‘حواسم به درس بود .فقط یک لحظه به بیرون نگاه کردم -

معلم گوش او را در میان انگشتهایش بیشتر فشرد.علی از شدت درد دستش را بالا اورد اما جرات نکرد دست معلم را پس بزندوگفت:

آی آی آی ‘غلط کردم اقا معلم ‘غلط کردم . -

صدای خنده بچه ها بلند شد.معلم‘علی را از پشت میز بیرون کشید وپای تخته سیاه برد وگفت:

- دروغ هم که می گوی‍ی ! .

علی سرش را پایین انداخت و چشم به کفش کتانی خود دوخت .

معلم گوش او را رها کرد . دستهای خود را از پشت به هم رساندو وقتی که در میان نیمکت های دو طرف قدم می زد با لحن ملایمی گفت :

-تو دانش اموز کلاس چهارم هستی و دیگر بزرگ شده ای وباید بدانی که در کلاس  حواست حتما به درس باشد .

دانه های عرق بر پیشانی علی نشسته بود واز شرم دستهایش را به هم می مالید . معلم مقابل او ایستاد و گفت :

- قول بده که دیگر تکرار نشود  .

علی لبش را می جوید . او با صدای لرزانی ‘ ارام گفت:

قول می دهم اقا معلم ‘قول می دهم -

معلم به سوی میز خود رفت. کتاب فارسی را از روی ان برداشت وامد و به دست علی داد وبا انگشت اشاره به نقطه ای از ان را نشان داد  وگفت:

- بخوان.

علی زیر چشمی بچه ها را پایید و وقتی در ردیف جلو چشمش به چهره متبسم احمد افتاددر دل گفت :

-  حسابت را می رسم.

سپس بزاقش را بلعیدو به ارامی شروع به خواندن کرد:

بش ‘بش ... -

معلم بر روی صندلی نشسته بود واز بالای عینک به علی خیره شده بود. او گفت:

- بشنو...

علی تکانی به سرش داد و خواند :

! بشنو از من ‘کودک من

        پیش چشم مرد فردا 

زند‘زند

..

معلم دستهایش را از جلو بر روی هم انداخت و چشم به احمد دوخت و گفت:

- احمد رحیمی؟

احمد بلند شد وگفت :

-بله اقا معلم ؟

- برایش بخوان .

احمد با خوشحالی به طرف میز خم شد واز روی کناب مجلد وتمیز خود خواند:

- زندگانی...

وقتی که احمد خواند انگار کلاس روی سر علی خراب شده باشد رنگ از صورت گرد وگندمگونش پرید.دلش می خواست با کتاب به گونه فرو رفته وبینی کشیده او بکوبد ودمار از روز گارش در بیاورد وبگوید:<<به تو چه که پایت را توی کفش من می کنی ؟!تو به درس و مشق خودت برس.>> اما می دانست که جلوی چشم اقا معلم این کار چه عاقبتی دارد برای این هم خواند:

زندگانی‘خ‘خ-

احمد خواند:

خواه تیره‘-

علی ادامه داد:

خواه تیره ‘خواه روشن -

هست زیبا ‘هست زیبا ‘هست زیبا

معلم اخم وترش کرده بود وبا انگشتهای باریکش چانه کشیده اش را می خاراند.او با اشاره دست به احمد اجازه نشستن داد.سپس بلند شد. کتاب را از دست علی گرفت و گفت :

-عاقبت با زیگوشی همین است.

علی مثل لبو سرخ شد. معلم با کتاب به سوی بچه ها اشاره کرد و پرسید:

 - دوست داری جلوی بچه ها سه بار بگویی من تنبل هستم ؟ها؟

انگار تکه ای یخ از پشت گردن علی تا کمرش سر خورده باشد در جا خشکش زد. او راضی بود پنجاه صفحه جریمه بنویسد اما این حرف را جلوی احمد و همکلاسیهایش نزند و سرش را پایین انداخت وسکوت کرد

معلم رفت پشت میز نشست.پاهایش را روی هم انداخت. گلویش را صاف کرد وبا لحن ملایمی رو به علی گفت:

-سعی کن دانش اموز منظمی باشی وبه درس و مشق هایت برسی.من پرونده تو را خواندم.تو در کلاس اول ودوم شاگرد زرنگی بودهای اما در کلاس سوم ضعیف شده ای ‘امسال هم که وضع خوبی نداری.

عینک را از چشم بر داشت ووقتی که شیشه ان را با دستمالی سفید تمیز می کرد ادامه داد:

- فراموش نکن که تا امتحانات اخر سال دو ماه بیشتر نمانده ها‘خوب گوش کن من چه می گویم.

معلم سکوت کرد.علی سرش را بالا اورد وچشم به معلم دوخت. معلم با لحن مهر بان تری ادامه داد:

.ببین ‘ تو بچه باهوشی هستی اما تنبلی می کنی -

بعضی از بچه ها به زور جلوی خنده خودشان را گرفتند. معلم نگاهی به انتهای کلاس انداخت و بلند گفت:

- ساکت.

سپس رو به علی ادامه داد:

- یعنی اگر تنبلی نکنی وتلاش کنی و به درس ومشق هایت برسی چیزی از احمد رحیمی که شاگرد ممتاز کلاس است کم نداری.

لبخند ملایمی بر لب علی نشست ومغرورانه چشم به احمد دوخت.معلم عینک را به چشم زد وادامه داد:

- تمام وقتت را به بازی نده.وگرنه امسال تجدید می اوری و ان وقت تمام تابستان را بایدبه فکر امتحانات شهریور ماه باشی ها.

معلم چند لحظه ای به علی خیره ماند سپس پرسید:

- فهمید ی چه گفتم؟

علی با شنیدن لحن ملایم معلم ارام شده بود .او جواب داد :

- بله اقا معلم

معلم با چانه به سوی احمد اشاره کرد وپرسید:

-مگر احمد رحیمی همسایه تان نیست ؟

-چرا اقا معلم .

-خب ‘ پسر خوب ‘به جای اینکه تو کوچه پس کوچه ها بازی کنی از او کمک بگیر وبه درسهایت برس.

احمد که لاغر وکشیده وبه قول علی نی قلیان بود‘بلند شد و انگشتش را بالا اورد وگفت:

- اقا اجازه .

- بگو

. اقا معلم ‘علی حجتی با من قهر است-

معلم با نوک انگشت عینک را بر روی بینی جابجا کرد وپرسید :

- چرا؟!

احمد نیم نگاهی به سوی علی انداخت وبا عجله جواب دلد:

- تقصیر خودش بود اقا . یک روز می خواستیم توی بن بستمان با بچه ها فوتبال بازی کنیم که سر یار گیری دعوا را شروع کرد.

احمد سکوت کرد و وقتی دید که علی حتی سرش را هم بلند نکرده است ادامه داد:

- بعد هم امد با سنگ زد شیشه پنجره خانه مان را شکست . از ان روز به بعد بابام اجازه نمی دهد با او بازی کنم.

معلم با تاسف سرش را تکان داد وگفت:

- این که خیلی بد شد.

علی از خجالت اب شد . معلم گفت:

- برو بنشین اما یادت باشد که قول داده ای دیگر تکرار نشود.

علی سربزیر وارام رفت ودر جایش نشست و وقتی که زنگ تعطیلی خورد با عجله دفتر وکتابهایش را توی کیف قهوه ای رنگش گذاشت وزودتر از بچه ها از حیاط دبستان بیرون رفت وبا خود گفت:

- حالا نشانت می دهم که به کی می خندیدی .

خانه شان دو خیابان بالا تر در نیمه راه بن بستی پهن بود.او دسته کیفش را محکم گرفت و به سوی خانه شان شلنگ تخته انداخت .و با شتاب از کنار عابرین پیاده گذشت. عرض هر دو خیابان راطی کرد ونفس نفس زنان در خم بن بست منتظر احمد ایستاد

در نبش بن بست مغازه دو در وبزرگ میوه فروشی مشهذی غلام بود وتوی مغازه چند نفر مشتری از زن ومرد سیب ‘ انگور‘ گوجه ‘ و پیاز وسیب زمینی را سوا می کردند وتوی پاکت می انداختند. علی کیفش را روی زمین گذاشت. به دیوار تکیه داد ودر پناه خم دیوار به طرف پیاده رو سرک کشید. احمد سلانه سلانه می امد .وقتی که او بی خیال وبی خبر سر بن بست رسید علی یکدفعه جلویش پرید وفریاد  کشید:

-هاه.

احمد جا خورد وگفت:

- چه خبرت است؟!

قدمی به عقب برداشت وبا صدایی کشیده ادامه داد :

- دیوانه!

علی انگشتهای دست راستش را میان موهای وز وزی خود برد ووقتی می خاراند پرسید:

- تو به کی می خندیدی ؟!

احمد موهای صاف وخرمایی اش را مرتب کرد و خود را از جلوی او کنار کشید و جواب داد:

- به هیچکس!

علی سینه به سینه او ایستاد .قدش تا ابروهای او می رسید . چشم به چشم او دوخت وگفت:

 نه‘ تو به من می خندیدی. -

احمد از بازوی علی گرفت و پشت چشمهایش را نازک کرد وگفت

! بکش کنار بابا!‘ وقت گیر اوردی؟-

اما علی با دو دست یقه او را چسبید وگفت:

- خودم می دانم که پشت سرم به بچه ها چه چیزها می گویی.

احمد نیز کیفش را بر زمین انداخت واز یقه علی گرفت واو را هل داد . اما مشهدی غلام که مردی چهار شانه وخنده رو با ریشی جو گندمی بود و عرق چینی سفید بر سر داشت از پشت پیشخوان بیرون امد و انها را از هم جدا کرد . در این لحظه پدر علی که مردی میانسال وقد کوتاه بودو سرو صدای انها را از پنجره رو به بن بست اشپزخانه شنیده بود ‘از حیاط بیرون امدوبا عجله خود را به علی رساند واز دست او گرفت وگفت :

- چکار می کنی ؟!زشت است که ادم با همسایه اش دعوا کند.

  .بابا‘ پشت سرم پیش بچه ها به من می گوید تنبل -

احمد یقه اش را مرتب کرد. کیفش را از روی زمین برداشت ووقتی که از توی بن بست به سوی خانه شان می دوید فر یاد کشید :

تنبل ‘تنبل ‘تنبل. -

علی انگار زهر هلاهل خورده باشد با ناراحتی گفت :

- می بینی بابا؟!

پدر کیف را از روی زمین برداشت و وقتی که دست دردست علی به سوی در حیاط می رفت‘ گفت:

خب ‘ کاری بکن تا نگوید تنبل . -

- من هم همین کار را می خواستم بکنم دیگر.

انها توی حیاط رفتند . پدر در را بست وگفت :

- نه پسرم ‘ راهش این نیست. تو نمی توانی جلوی دهان دیگران را بگیری

- پس می گویی چکار کنم ؟!

 - درستش این است که درسهایت را بخوانی ونمره های خوب بگیری.

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

روزها گذشت .حرفهای معلم وپدرش علی را به فکر انداخته بود وهر روز با خود می گفت:

- باید از امروز درسهایم را خوب بخوانم.

اما نمی توانست دل از بازی بکند وبعد از امدن از دبستان چیزی می خوردو توپ را بر می داشت و می رفت توی بن بست و تا غروب یا با بچه ها بازی می مکرد و یا توپ را به دیوار می زد و مشق اش را نیز دیر وقت با عجله می نوشت ومی خوابید ویا صبح تند تند در حالتی خواب الود می نوشت .

روز جمعه بود . گنجشکها در سکوت صبحگاهی بر روی دیوار حیاط نشسته بودندواز هوای صاف وافتا بی لذت می بردند .علی توی هشتی کفش کتانی را به پایش کردو توپ پلاستیکی را از گوشه حیاط از توی جعبه چوبی بر داشت و خواست از خیاط بیرون برود که مادرش سرش را از پنجره اشپز خانه بیرون اورد وگفت:

. علی جان ‘ جای دوری نروی ها با بابات می خواهیم برویم بیرون -

- کجا؟!

مادر لبخند زنان گفت:

. می رویم پارک جنگلی ‘نهار هم با خودمان می بریم -

علی توپ را به هوا شوت کرد و با شادی فریاد کشید :

- جانمی جان.

افتاب کاملا بالا امده بود و در زیر نور خورشید ماهی های قرمز ته حوض به خوبی دیده می شدند که علی وپدر و مادرش و خواهر کوچولویش سوار موتور سیکلت شدند وخیابانها را پشت سر گذاشتند ودر بیرون شهر به پارک جنگلی رسیدندو در کنار جوی ابی زلال وخنک ‘در زیرشاخه های گسترده درخت انجیری تنومند بساط پهن کردند.ان وقت مادر بر روی گاز مسافرتی چای گذاشت و پدر یک وری به متکا تکیه داد ورادیوی کوچکش را روشن کرد و علی هم در زیر درختهای افرا‘سپیداروچنار بر روی چمن های مر طوب غلتید وبه دنبال پروانه های رنگارنگ افتاد وبا بچه های همسن وسال خود اشنا شد و با انها قایم موشک بازی کرد.

هنگام ظهر بود پدر داشت در گوشه گلیم نماز می خواند و علی توپ را به هوا شوت می زد .یک بار که شوت زد توپ غلتان غلتان کنار پدرش افتاد .علی به سوی توپ رفت و وقتی که چشمش به پدرش افتاد توپ را ول کرد و در کنار او به رکوع وسجده رفت و وقتی نماز تمام شدپرسید:

- بابا تو چرا نماز میخوانی؟

پدر لبخند زد ودست به ریش کوتاه و سیا هش  کشید وگفت:

خب علی جان ‘ هر مسلمانی باید نماز بخواند تا هیچوقت خدا را فراموش نکند-

- یعنی خدای مهربان به نماز ما محتاج است؟

پدر دست بر موهای او کشیدو جواب داد :

- نه پسر گلم ‘خدا نیاز به چیزی ندارد .وقتی کسی نماز می خواند نه تنها چیزی به خداوند نمی دهد بلکه چیزی هم از او می خواهد.

علی با تعجب پرسید :

- ان وقت خدا هم می دهد.؟!

- اگر به خیرو صلاح باشد می دهد .

نور از میان شاخ وبرگهای در خت انجیر رد می شد وبر صورت احسان می نشست . او به صورت پدر خیره شد وپرسید:

 - یعنی چه ؟!

- یعنی اینطور نیست که اگر ماهیگیری خواست ماهی بگیرد فقط دعا کند وبعد توی حیاط خانه اش تور بیندازد واز خدا ماهی بخواهد.

علی با خنده گفت :

- معلوم است توی حیاط که نمی شود ماهی گرفت.

پدر برگی را که بر دوش علی افتاده بود بر داشت وبه سوی جوی اب انداخت و گفت:

-باید تورش را توی دریا بیندازد تا ماهی بگیرد.

- اها...من هم می توانم از خدای مهربان بخواهم که در خرداد ماه قبول بشوم ؟!

پدر با هیجان جواب داد:

- چرا که نه.

علی با خوشحالی پرسید :

- یعنی همه شاگرد زرنگها نماز می خوانند ودعا میکنند؟!

- نه اینطور نیست . هر کسی به دلیلی تلاش می کند وبه نتیجه می رسد و نمره های خوبی می گیرد .

- مثلا به چه دلیل ؟!

- یکی برای خشنودی پدر ومادرش ‘یکی برای زرنگتر شدن از دیگر بچه ها‘یکی برای شغل بهتر ودر امد بیشتر ‘یکی برای علم بیشتر ویا یکی برای اینکه عمرش را بیهوده تلف نکند و با خدمت بهتر به مردم حرف خدا را گوش کرده باشد . اما کاری که برای خدا انجام شود خسته کننده نمی شود و هم در دنیا وهم در اخرت پاداش دارد

در این لحظه مادر از پشت سر به انها گفت:

. نهار اماده است ‘بیایید سر سفره -

علی وپدرش  به عقب نگاه کردند.مادر سفره را پهن کرده وروی ان ماست ‘سالاد و قاشق وچنگال را چیده بود و داشت از قابلمه توی دیس برنج می کشید. پدر دست بر زانو گذاشت و بلند شد وگفت:

- برویم ابی به دست وصورت بکشیم .

علی پاشنه کتانی اش را خوا باند ودر کنار پدرش به سوی جوی اب رفت. پدر گفت :

- همانطورکه گفتم کسی که برای رضای خدا و خدمت به مردم تلاش کند هیچ وقت نا امید وخسته نمی شود ود ر دنیا واخرت سعا دتمند می شود .

علی روی پاهایش نشست . دست به اب زد و با کنجکاوی پرسید :

- چکار کنیم تا خدا از ما راضی شود ؟

پدر دستهایش را حوضچه کرد . اب زلال را به صورتش زد وجواب داد:

- باید حرفهای خدا را گوش کنیم وبه انها عمل کنیم .

- اما خدا که با ما حرف نمی زند !

پدر با نوک انگشتانش به سوی علی اب پاشید و با مهر بانی گفت :

. چرا پسرم ‘ خدا با ما حرف می زند -

چشمهای علی از تعجب درشت شد .او پرسید :

 - پس چرا من تا حالا صدایش را نشنیدم ؟!

پدر با خنده جواب داد:

. خب‘ من هم نشنید م -

- پس چه جوری به حر فهای خدا گوش کنیم ؟!

پدر اب را  توی دستهایش نگه داشت .چند لحظه ای فکر کرد وجواب داد:

- می دانی خدای مهربان فرشته ای به نام جبرئیل را نزد پیامبرمان محمد(ص) فرستاده ورا درست و غلط را به او گفته وپیامبر هم انها را به ما گفته است .

علی با کف دست موهایش را خیس کرد وبا صدایی کشیده گفت:

- اما اقا معلممان گفت که پیامبر زنده نیست .

 - درست است پسرم ‘ اما کتاب پیامبر که هست .را ستی تو نام کتاب پیامبرمان را می دانی ؟

- علی بی درنگ جواب داد:

- قران مجید.

پدر از شادی در پوست خود نمی گنجید. او گفت:

- افرین !قران کتاب راهنمای ما مسلمانها است و اگر کسی به دستورات قران عمل کند در دنیا واخرت اذ یت نمی کشد

پدر بلند شد .در زیر اب شفاف وخنک سنگهای صیقلی ته جوی به اسانی دید ه می شد

ند. علی سنگریزه ای را از توی اب بر داشت و پرسید:

- توی قران چه چیزهایی نوشته شده است ؟

 به فقیرها کمک کنید ‘نماز بخوانید ‘روزه بگیرید ‘اسراف نکنید‘به پدر ومادر خود نیکی کنید  وخیلی چیز های -

دیگر .

علی بلند شد. به سوی پدر ش رفت و پرسید :

- حالا نمی شود کسی قران بخواند ولی نماز نخواند؟

پدر لبخند زد وسرش را به چپ وراست تکان داد وگفت:

. نه‘نه‘نه‘.کسی که هر روز به یاد خدا نبا شد که دیگر به حرفهای خدا گوش نمی کند

علی سنگریزه را توی جوی انداخت و پرسید:

- یعنی قران نمی خواند ؟

- درست است ان وقت خودش را از راهنمائیهای قران محروم می کند .تازه هر کسی نماز بخواند روزیش هم بیشتر می شود.

علی با تعجب پرسید:

- وای ! چطوری؟!

پدر به سوی سفره قدم برداشت و لبخند زنان گفت:

- فعلا برویم نهار بخوریم بعد برایت می گویم .

و هر دو رفتند وسر سفره نشستند.

بعد از نهار علی در کنار جوی اب نشست ودر فکر فرو رفت . او خوشحال بود ودر دل می گفت:

 -چه خوب ‘همیشه در کنار پدرم نماز می خوانم وبه قران گوش می کنم واز خدای مهر بان می خواهم که در خرداد ماه قبول بشوم .

هنگام غروب پدر موتور سیکلت را روشن کرد و مثل همیشه علی در وسط نشست و مادر هم خوا هر کوچو لویش را جلوی خود گرفت و عقب نشست و پدر وقتی مطمئن شد که همه به خوبی جا گرفته اند به سوی خانه حرکت کرد .

علی ان روز بیش هر زمان دیگری از موتور سواری لذ ّت برد . دلش می خواست هر چه زودتر به خانه برسد ودر کنار پدرش نماز وقران بخواند .انها خیابانهای شلوغ را یکی بعد از دیگری از میان اتو مبیل ها وموتور سیکلت ها پشت سر گذاشتند و بالاخره بعد از غروب افتاب در زیر روشنایی چراغ های برق از خم بن بستشان پیچیدند و پدرش موتور سیکلت را جلوی در حیاط نگه داشت و وقتی که همه پیاده شدند ان را توی حیاط برد ودر کنار حوض به جک زد و از دست علی گرفت وگفت:

- بیا برویم کمی میوه بخریم.

انها به سوی مغازه مشهدی غلام رفتند . در اسمان غبار الود شهر ستاره ها به زور چشمک می زدند و دیوارهای بلند دو طرف بن بست توی کوچه سایه می انداختند.اما لامپ باریک وسه گوش پر نوری جلوی در مغازه اویزان بود و روی هند وا نه های درشت و طا لبی های خوشبو برق می انداخت وان اطراف را مثل روز روشن کرده بود.علی وپدرش جلوی مغازه رسیدند.توی مغازه از بس مشتری زیاد بود جا برای سوزن انداختن نبود .

یکی از بالای سکوی پهن وپله پله تربچه‘تره‘گشنیز‘و ریحان بر می داشت .چند نفری از سکوی نز دیک به ترازو ‘توی پاکتهایشان خیار ‘گوجه سبز ‘گلابی‘سیب‘وهلو می ریختند.بعضی ها کپه میوه ها را از نظر می گذراندند

چند نفری خر بزه ها را دوره کرده بو دندو خیلی از مشتری های زن ومرد نیز در دو ردیف جلوی ترازو صف بسته بودند ومشهدی غلام با چهره ای متبسم پشت پیشخوان ایستاده بود و به نوبت پاکت های پر را از دست انها می گرفت و وزن می کرد.

پدر علی پاکتی را از میخ روی دیوار جدا کرد و به سوی هلو های زرد وسرخ و ابدار رفت و وقتی که هلو ها را دانه به دانه توی پاکت می انداخت رو به علی گفت:

- تو هم بردار بریز توی پاکت.

علی هم چند دانه هلو را که درشت تر از همه بود ‘بر داشت وانداخت توی پاکت وبا پدرش رفت ته صف مردها ایستاد .تا اینکه نوبتشان رسید .وقتی که چشم مشهدی غلام به انها افتاد در حالی که با چفیه دور گردنش عرق صورتش را پاک می کرد با پدر سلام واحوالپرسی کرد وچهره همیشه خندانش را به طرف علی گرفت وگفت:

علی به جای جواب گفت :

به به علی اقا ‘تو چطوری ؟ -  

- سلام.

... علیکم السلام‘ماشاال...ماشاال-

مشهدی غلام پاکت را از دست پدر گرفت و در کفه ترازو گذاشت.کفه پاکت سنگین تر از کفه وزنه بود .او هلویی را از توی پاکت بر داشت و دو کفه با هم میزان شدند .اما بار دیکر هلو را توی پاکت انداخت وبا تبسم گفت:

- این هم برای احتیاط که سبک نباشد .

و پاکت را از روی کفه برداشت و به سوی پدر دراز کرد وگفت :

بفرمایید‘ این هم دو کیلو. - 

پدر پاکت را گرفت .پولش را داد وبا مشهدی غلام خدا حا فظی کرد واز مغازه بیرون امد و گفت:

- می دانی چرا مغازه مشهدی غلام همیشه پر از مشتری است ؟

علی چند لحظه ای فکر کرد وجواب داد :

- برای اینکه ادم خوبی است .

- می داتی چرا ادم خوبی است ؟

- نه!

- برای اینکه نماز می خواند وهیچوقت خدا را فراموش نمی کند .

پدر هلویی را از توی پاکت در اورد ‘جلوی علی گرفت وادامه داد :

 -و چون همیشه به یاد خداست هیچوقت جنس خراب وگران به مردم نمی فروشد و مردم هم همیشه از او خرید می کنند.

علی انگار که چیزی کشف کرده باشد با هیجان گفت:

- ان وقت روزیش بیشتر می شود و پول بیشتری در می اورد

- افرین!و اگر تو هم بخواهی در خرداد ماه قبول شوی نباید خدا را فرا موش کنی و باید به حرفهای خدا گوش کنی.

انها جلوی در حیاط رسیدند .پدر با کلید در را باز کرد . علی با شوق پرسید:

- یعنی چکار کنم؟

هر دو توی حیاط رفتند . پدر در را بست و گفت:

- باید به وقتش بازی کنی وبه وقتش هم به درس ومشق هایت برسی و توی کلاس هم به حرفهای اقا معلم گوش کنی

علی چشم به اب حوض دوخت که عکس ماه در ان افتاده بود و پرسید:

- بابا می شود من هم نماز بخوانم؟

پدر هلو را توی پاکت انداخت و پاکت را دست علی داد وگفت:

. چرا پسرم ‘هر وقت به سن تکلیف رسیدی تو هم باید بخوانی-

- علی با اخم پرسید :

- یعنی الان نمی شود بخوانم؟

پدر از لپ او گرفت وبا تبسم گفت:

. چرا ‘ اما اگر هم نخوانی گناهی نکرده ای.-

- اخر می خواهم...

پدر حرف او را برید وگفت:

. می دانم چه می خواهی ‘پس زود تر برویم وضو بگیریم تا نمازمان دیر نشود -

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘ 

روز ها گذشت .علی همیشه هنگام نماز در کنار پدرش می ایستاد و وقتی که او قران می خواند با د قّت گوش می کرد. او یاد گرفت هر کاری را با یاد خدا انجام دهد و قبل از انجام هر کاری از خود می پرسید :

- اگر این کار را انجام بدهم خدا خو شش می اید یا نه؟

علی فهمید که باید مردم را دوست داشته باشد و هر کسی بیشتر به مردم خدمت کند خداوند او را بیشتر دوست دارد . برای این هم از خدا خواست کمکش کند تا درسهایش را خوب بخواند و چیز های بیشتر وبهتری بداند تا بتواند به مردم بیشتر وبهتر کمک کند ودیگر در بازی زیاده روی نکرد . نه اینکه بازی نکند . بازی می کرد . اما به کمک پدرش برای خودش برنامه ای نوشته بود و جلوی میز مطالعه اش به دیوار زده بود و از روی ان عمل می کرد و هم به درس ومشق هایش می رسید وهم با دوستانش بازی می کرد.غیر از اینها هم در کلاس وقتی که اقا  معلم درس می داد با دقت گوش می کرد و هر روز شاگرد زرنگتری می شد ودیگر معلم او را یک پا ودو دست بالا در گوشه کلاس نگه نمی داشت و همکلاسیهایش نیز از او نزد تاظم شکایت نمی کردند ویا پشت سرش داد نمی زدند تنبل‘تنبل‘تنبل.اما هنوز هم در درس ریاضی کمی ضعیف بود و از همه مهمتر اینکه دیگر با احمد لج نبود . چون پدرش از قران برایش خوانده بود:<< در برابر بدی مردم نیکی کن تا کسی که دشمن تو است با تو دوست شود>>   

 

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

یک روز زنگ تفریح بود . ابرهای تیره بر روی هم سوار می شدند و نم نم باران هوای بهاری را دل انگیز کرده بود .بعضی از بچه ها بعضی دیگر را دنبال می کردند و سر وصدای انها فضای حیاط دبستان راپر کرده بود .اما علی در کنار دیوار قدم می زد .فکر تازه ای او را به خود مشغول کرده بود و هیچوقت فکر نکرده بود روزی چنین فکری به سرش بزند و تازه مثل روز های عید خوشحال هم باشد .رو به اسمان گرفت قطرات باران بر لبها و گونه هایش نشست . با خود گفت:

- من احمد را اذیت کردم باید همین امروز با او اشتی کنم.

دست به مو هایش کشید . دامن پیراهنش را به زیر شلوار کتانی اش فرو کرد . دستی به یقه اش کشید وبا چشم دنبال احمد گشت .تا اینکه او را در میان دو نفر از همکلاسیهایش دید که دست بر دوش هم انداخته خنده کنان  از کنار میله پرچم می گذشتند.علی چند قدمی به سوی انها برداشت اما وقتی که نزدیک شد پا نگهداشت و رویش نشد جلوی بچه ها با او اشتی کند و با خود گفت :

- بهتر است در راه خانه اشتی کنم.

و برگشت.

وقتی که زنگ تعطیلی خورد .علی زودتر از همه دفتر وکتابهایش را توی کیف جاداد وبا عجله از کلاس بیرون رفت و جلوی در حیاط دبستان منتظر احمد ایستاد  . باران تند می بارید و اب از سر وروی علی می ریخت .احمد از حیاط بیرون امد . علی به او نزدیک شد وگفت :

- احمد‘ احمد‘ صبر کن با تو کار دارم.

وقتی که چشم احمد به علی افتاد انگار که اسکلت مرده ای را دیده باشد در جا میخکوب شد وچپ چپ به طرف او نگاه کرد .سپس ارام ارام قدم به عقب بر داشت و گفت :

- با ز هم شروع کردی ؟!

علی قدمی به جلو بر داشت .و گلو یش را صا ف کرد . اما احمد یکدفعه کیفش را محکم چسبید وبا چند جست بلند از او فاصله گرفت وعلی مات ومبهوت با چشم او را تعقیب کرد . و وقتی که احمد در خت اوکالیپتوس بلندی را که در انتهای دیوار حیاط مدرسه بود ‘پشت سر گذاشت یکد فعه به خود امد وبه دنبال او دوید و مرتب فریاد کشید:

احمد ‘وایستا ‘بیا با هم اشتی کنیم .احمد ‘احمد...-

اما با وجود شر شر باران و صدای چرخ اتو مبیلها بر روی اسفالت خیس خیابان ‘احمد صدای علی را نمی شنید 

 و بر روی دانه های سبز وریز اوکالیپتوس می دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد .تا اینکه با سرعت از جلوی مغازه مشهدی غلام توی بن بست رفت واز چشم علی گم شد و وقتی که علی با لباسهای خیس خیس به بن بست رسید بن بست خلوت خلوت بود و جوی باریک وکف کرده ابی که در وسط ان جاری بود برگهای سوزنی کاج را با خود به سوی خیابان می برد . علی از جلوی حیاط خودشان گذشت و پشت در خانه پدر احمد رسید و نفس نفس زنان چشم به در دوخت  و وقتی که نفسش ارام شد با تردید دستش را بالا اورد روی پنجه پاهایش بلند شد و انگشت بر روی کلید زنگ گذاشت. دلش شور می زد  وبا خود گفت :

- بزنم ؟...نزنم؟...

اما یکدفعه دل به دریا زد وکلید را فشار داد . صدای بلبلی زنگ همنواز با شر شر باران به گوش رسید .علی با نگرانی چشم به در دوخته بود که کوکب خانم از پشت در پرسید:

- کیه؟

علی با تردید سرش را به در نزدیک کرد و گفت :

- من هستم علی .

کوکب خانم که زنی لاغر وقد کوتاه بود  در را باز کرد و چادر به کمر و جارو به دست با قیا فه ای تو هم رفته در در گاهی ایستاد . وقتی که چشم علی به او افتاد جا خورد وخود را کمی عقب کشید . کوکب خانم گفت:

- ای وروجک ! چند وقتی بود که از دستت راحت شده بودم باز هم شروع کردی ؟!

علی اب دهانش را خورد . اما قبل از اینکه حرفی بزند کوکب خانم گفت :

 -از دست تو خسته شدیم بچّه ‘برو خانه تان دیگر.

و محکم در را بست.

 

علی با ناراحتی به سوی خانه شان قدم بر داشت . پاچه شلوارش گل الود بود واب به کفش کتانی اش نیز نفوذ کرده بود . او یکدفعه ایستاد . سرش را بالا گرفت . برگشت وزنگ زد .کوکب خانم در را باز کرد .علی به او مجال حرف زدن نداد و.بلند گفت:

- سلام .

 خانم نگاهی به سر تا پای او انداخت .علی به چشمهای کوکب خانم چشم دوخت و گفت:

- می خواهم با احمد اشتی کنم .

سپس سرش را پایین انداخت و وقتی که به ضربه های پی در پی باران بر روی اسفالت نگاه می کرد با شرم گفت:

- شما هم من را ببخشید.

کوکب خانم نگاهی به هیکل سرتا پا خیس او انداخت و جارو را توی حیاط پرت کرد و لبخند بر لب رو به خانه بلند گفت:

احمد ‘پسرم ‘بیا ببین علی اقا با تو چکار دارد!-

وقتی که کوکب خانم گفت:<<علی اقا>>علی در دل خوشحال شد و جان تازه ای گرفت و سرش را بالا گرفت . کوکب خانم خود را از جلوی در کنار کشید. زیر دار بست درخت انگور ایستاد و با مهر بانی گفت:

- بفرما تو.

دانه های درشت باران مانند دانه های تسبیح بر زمین می افتادند .علی وارد حیاط شد و در زیر دار بست انگور که مانند سایبانی قسمتی از حیاط را پوشانده بود‘ ایستاد.قطره های باران برروی شاخه های نازک وپیچ پیچ درخت انگور می افتادند  اما زیر پای علی خشک بود .احمد که در هشتی  به گوش ایستاده بود  با تعجب به علی نزدیک شد و پرسید :

- چکار داری ؟!

اب باران از لبه داربست مانند ابشار بر زمین می ریخت و به سوی درخت انار وسط حیاط سرازیر می شد .علی دستش را به سوی احمد دراز کرد و با تبسم گفت:

- بیا با هم اشتی کنیم.

احمد ناباورانه به او خیره شده بود و چند تار موی خیس به پیشانی اش چسبیده بود کوکب خانم که با شادی چشم به انها دوخته بود ‘گفت:

- معطل چه هستی ؟مگر نمی خواهی با علی اقادست بدهی؟!

احمد دست باران خورده اش را به دست علی رساند و به گرمی فشرد وگفت:

- تو هم من را ببخش.

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

علی واحمد با هم به دبستان می رفتند وبا هم بر می گشتند .روزی انها از دبستان می امدند که احمد جلوی مغازه مشهدی غلام ایستاد ورو به علی گفت:

- ببین ‘ریاضی تو کمی ضعیف است وتا امتحانات اخر سال هم بیشتر از بیست روز نمانده است.

علی خیره به چشمهای او گردنش را کج کرد و پرسید:

- منظورت چیه؟

- اگر دلت بخواهد با هم تمرین می کنیم تا ریا ضی ات بهنر شود.

علی با خوشحالی دست بر شانه او زد وگفت :

- چرا نخواهم؟! بهتر از این نمی شود.

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

روزها می گذشت .احمد در درس ریاضی به علی کمک می کرد وهر مسئله ای را که نمی دانست به او یاد می داد

وهر روز که می گذ شت علاقه علی به ریاضی بیشتر وبیشتر می شد وانرا بهتر می فهمید تا اینکه امتحانات خرداد ماه به پایان رسید و تعطیلات تابستان شروع شد و علی واحمد در کلاس اموزش قران مسجد محله شان ثبت نام کردند.

یک روز هنگام ظهر ‘علی در حالی که ورقی را در دست داشت و شادی کنان ان را در هوا تکان می داد با عجله وارد حیاط شد .پدر لب حوض نشسته بود وتازه می خواست وضو بگیرد .او با سرو صدای علی سرش را بلند کرد و وقتی که ورق را در دست او دید با ارامش خاطر ایستاد .علی مثل اهویی سبک پا خود را به پدرش رساند و ورق را به طرف او دراز کرد وبا شادی گفت:

- بابا !بابا! کار نامه ام ! من قبول شدم.

پدر کارنامه را از دست او گرفت وبا هیجان به ان نگاه کرد وگفت:

- خدا را شکر.

علی در پوست خود نمی گنجید ودر جای خود بند نبود .او گفت:

- نگاه کن بابا ‘دو تا بیست هم دارم.

سپس انگشتش را روی ورق گذاشت و خواند:

- املا بیست ‘انضباط بیست.

پدر دست بر سر علی کشید وگفت :

- افرین پسرم ‘افرین .

تازه ‘اقا مدیر گفت سال اینده بهتر از این هم می شوم . -

- ان شا ال....

علی دستش را در اب حوض فروبرد و اب را به هوا پاشید وگفت:

- معجزه است بابا ‘معجزه نماز.

پدر دستهایش را برای دعا بلند کردو گفت:

- خدا را شکر.

علی هم مانند او رو به اسمان دست به دعا برد و گفت:

- خدا را شکر.

سپس کارنامه را از دست پدرش گرفت و به سوی خانه شلنگ تخته انداخت وگفت:

- بروم به مادرم نشان بدهم بعد هم وضو بگیرم.

والسلام

با احترام  مسعود د یه جی

 

چند نمونه از ایاتی که درونمایه داستان براساس انهاست

1- پس انانکه به خدا ایمان اوردند و نیکوکار شدند بر انها امرزش حق ورزق با لطف وکرامت است.

( سوره حج ایه 50)

2-  و اگر بر طریقه اسلام وایمان پایدار بودند البته به انها اب علم فراوان ورزق وسیع نصیب می گردانیم.

(سوره جن ایه 16)

3-هرگز خوبی وبدی در جهان یکسان نیست .همیشه بدی خلق را به بهترین عمل پاداش ده تا همان کس که گویی باتو بر سر دشمنی است دوست وخویش تو گردد.

(سوره فصّلت ایه 34)

4- وهر کس از یاد من اعراض کند همانا معیشت او تنگ شود و روز قیا مت نا بینا محشور گردانیم.

(سوره طه ایه 124)

5- این کتاب بی هیچ شک راهنمای پر هیز کاران است.

(سوره بقره ایه 2)

6- و خدای شما فرمود که مرا بخوانید تا دعای شما را مستجاب کنم و انانکه از دعا و عبادت من اعراض وسرکشی کنند زود با ذ لّت وخواری در دوزخ شوند .

(سوره غافر ایه 60)

7-ای رسول ما ‘انجه را از کتاب اسمانی بر تو وحی شد بر خلق تلاوت کن ونماز به جای اور که همانا نماز است که اهل نماز را از هر کار زشت و منکر باز می دارد  و ذ کر  خدا بزرگتر است و خدا به هر چه کنید اگاه است.

(سوره عنکبوت ایه 45)

8-انها که کتاب خدا را تلاوت کرده ونماز بپا می دارند و از انچه خدا روزیشان فرموده پنهان واشکار به فقیران انفاق می کنند امید تجارتی دارند که هر گز زیان و زوال نخواهد یافت.

(سوره فاطر ایه 29 )  

 

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘
+ نوشته شده در  جمعه نهم تیر 1385ساعت 7:37  توسط مسعود دیه جی  |  نظر بدهید

سه شنبه 29 فروردین1385 ساعت: 0:49توسط:یانغین
مسعود آقا اول وبلاگتان را تبریک می گویم. دوم این که جنابعالی در شعرهایتان حرفهای خوبی برای گفتن دارید اما هنوز زبان شعریتان به پختگی لازم نرسیده و حیف است شما که رمانهای خوبی دارید با اشعار ضعیف خودتان را نشان دهید. بهتر است فعلا برای ارائه شعرهایتان عجله نکنید و حتما با شعرای با تجربه ترکمن که در نزدیک شما نیز هستند مشورت کنید. موفق باشید.
 وب سایت   پست الکترونیک
قوشغی 1
+ نوشته شده در  جمعه نهم تیر 1385ساعت 7:29  توسط مسعود دیه جی  |  نظر بدهید

قارا ساچئنگ دم قارانقی قارانقی

ائکی گؤزؤنگ گون یانی یاغتی یاغتی

سنی گؤرؤب یاشایش قوروشومدا

من مجنونئنگ اویوندی باختی باختی

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

سن گولنگده دنیا مانگا گولیاندئر

سن سولونگدا گونش نوری سولیاندئر

سن خوش بولوب اؤزؤنگ الوان بزه نگده

شول گون منئنگ اینگ خوش گونئم بولیاندئر

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

ماقصادا یتمزلر یاری سئچن لر

گنگش مأنی یکه اؤلچئب بئچن لر

ییل لار بویی گورن دئر لرآجی سن

یکه نگ چانگی چئقماز دیین گچن لر

قین چئلئقدا یؤزه چئقار هر آدامئنگ جوهری

یر آستئندا درد چکمئسه هیچ دؤرد مئز گوهری

آدی قالان عالم آداملار هم سن بئلگئل یقین

گیجه گؤندیز دیمأنی اولور دؤکؤندئرکپ دری

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

اؤیدن چئقدی آغزی آجی سؤز بئلن

آیرالاری گؤردی آچئق یؤز بئلن

بو نأحیلّی قلق دئر اؤی ده یؤنه

اوتیر بیری انتظارلی گؤز بئلن

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

سنئنگ ایزئنگدا یایناب عألم رویادا چاپدئم

بارها اوقاب قرانی تاپئب بیلمأنی یاپدئم

بئر گون یاداب اوتیرقام یاوار إتدئم مأتأجأ

شوندا سنئنگ نشانئنگ اؤز یؤره گئمده تاپدئم

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

ترکمن میهمانا حورمات بارئن قویور

سفره یازئب چای چؤره ک یاغئن قویور

چای چؤره گی دوز دادئر ماق اؤچین دئر

اخلاص بئلن بارئنی یوقئن قویور

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

اؤزین کؤینئگنه قوانار اؤزی

ادب حیاسی تای تاپماز آی یؤزی

آل الوان بولوب إم گوزل چارقادی

دورشی گلستاندئر ترکمنئنگ قیزی

************

گیجه بئلن گوندیزئم سنئنگ یادئنگدا گچیار

سنئنگ آدئنگ إشد سئم هوشئم باشئمدان أوچیار

سن بئر گؤزؤنگ قاقاسانگ یأ مانگا اُم إداسانگ

قایغی لارئنگ بارئسی مئندن آیرئلئب قاچیار

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

سن باقانگدا قارایردن گل دؤرار

آسماندأکی قارا بولوت هم یؤرار

نأمه بولور مانگا دا بئر باقاسانگ

سن باقانگدا یوره ک بوزلارئم إرار

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

شیر گوردونگمی شیرئنگ آلسئن جانئنی؟

یأ کمئلد سئن أوزی یانینگ سانئنی؟

ایا دوستلار من گؤزؤم بئلن گؤردؤم!

آدام دؤکدی آداملارئنگ قانئنی!

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

یرده گزدئم سانگا بئر تای تاپمادئم

آسماندا هم سن یالی آی تاپمادئم

بئر گون گؤزؤم دوشدی سنئنگ قاشینگا

اوندان سونگرا سن سئز بئر جای تاپمادئم

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

عاقل آدام تکبّر دان داش بولار

ایله حورمات قویوب یاخشا خوش بولار

هر آغاچئنگ گوپلئنج بولسا میوه سی

باشی آشاق بولار ایله آش بولار

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

یگئت لئک یازی گئچئب دئر

توموس قواتئم أوچئب دئر

یاشئمئنگ گؤیزی قایلادئب

قیشی ساچئما بئچئب دئر

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

گون باقار گون باقار

داغئنگ سووی دریاآقار

سنئنگ یوزئنگ بئتو آی دئر

منئنگ گوزئم آیا باقار

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

هر نأمه بر سنگ بر مانگا خدایم

هر نأمه آلسانگدا آلا خدایم

خدایم آلما سن مندن بئر زادی

یادینگی مندن سن آلما خدایم

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

هر بنده دیره سئنگ خوش ساوماز سنی

دیره سه ده گورلر اول بئلمئز چنی

منینگ گونئم خوش دئر امّا بئر زادا

خدایم قاپئدان بوش قاوماز منی

ۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀۀ

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم فروردین 1385ساعت 7:30  توسط مسعود دیه جی  |  یک نظر

ادرس سایت یول

+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم فروردین 1385ساعت 10:1  توسط مسعود دیه جی  |  یک نظر

سایت اینتر نتی دانشجویان و دانش آموختگان ترکمن

www.turkmenstudents.comادرس

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم فروردین 1385ساعت 9:4  توسط مسعود دیه جی  |  نظر بدهید

منئنگ قیزئم عاقلّی

گورکانه هم شکلّی

منئنگ قیزئم گورماگه

آدام باری دوکلّی

بلبل لر سس ساچارلار

غنچه لار گل آچارلار

منئنگ قیزئم گولئنده

قایغی لار هم قاچارلار

منئنگ قیزئم مهتاب دئر

ایکی گوزی آفتاب دئر

سوزلری اوز جایئندا

قارا ساچی شب تاب دئر

منئنگ قیزئم آی یاناق

قاشلاری هم یای یاناق

هر بئر سوزئن سچنده

عالئملارا تای یاناق

منئنگ قیزئم یاتانوق

نامه کئر پئک چاتانوق؟

منئنگ قیزئم یاتماسا

ننه سی ده یاتانوق