کلیک : هاتیجا - دلنوشته های دختر ترکمن
فکر "خودکشی" آرام بخش قوی ایه: با اون چه شب های بد رو که به خوبی می شه گذروند!!!
اشتباه نکنید!... منظورم فقط "خود"کشی بود ، نه هیچ عمل انتحاری !!! ممکنه همه ما گرفتار شرایطی بشیم که مجبور بشیم " ناخواسته" یا "خود خواسته" این عمل رو مرتکب بشم ("خود"کشی)... ویا حتی ممکنه بارها این عمل رو مرتکب شده باشیم!... فکر "خودکشی" آرام بخش قوی ایه: بد نیست گاهی این آرامبخش رو برای "خودمون" تجویز کنیم!!!
************************
گاهی وقتها از نردبان بالا میرویم تا دستهای "خدا" را بگیریم... غافل از اینکه "خدا" پایین ایستاده ونرده ها رو محکم گرفته... تاما نییفتیم!!! « یا سمیع »
|
همیشه کسی هست که جای تو بنشینه !...مهم نیست !... مهم نیست !!!چقدر حقیرند مردمانیکه نه جرات دوست داشتن دارند ، نه اراده دوست نداشتن ، نه لیاقت دوست داشته شدن ونه متانت دوست نداشته شدن!... با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند...
«دکتر شریعتی» نمی دونم چرا دلم خواست این مطلب رو بذارم!... ولی کم نیستند کسانی که می تونند مصداق این نوع حقارت باشند!...البته نه فقط در دوست داشتن بلکه در خیلی از مسائل دیگه...
************************* چند پست قبلی در مورد شعری از"شاملو" بود. دوست داشتم نظر خیلی از دوستان رو در مورد این شعر بدونم ...و دوستان لطف کردند ونظراتشون رو به هر طریقی بیان کردند.بعضی ها بصورت خصوصی نظرات جالبی داشتند که البته نظرات همه دوستان جای خودش محترم بود وجای بحث داشت!...
امشب می خواستم در مورد "شاملو" وشعرش بنویسم ...در مورد "دختران صحرا"!... ولی با این حالی که امشب دارم شاید جز گله حرف دیگه ای برای گفتن نداشته باشم واز منظور واقعی خودم دور بشم!!! ولی حتی با این حال خراب هم نمی تونم بیخیال شعر" شاملو" بشم...با اون عظمتی که در شعرش نهفته!... فقط می تونم بگم : شاید اگه "شاملو" بود وقرار بود که یکبار دیگه برای "دختران صحرا" شعر بگه، شاید این بار شعرش رو جور دیگه ای شروع میکرد!...شاید این بارفقط اشکهای "شاملو" جانشین کلمات شعرش بود!... نمی دونم این بار" شاملو" چطور می خواست سرخی گونه هایم را توصیف کنه؟!!... شاید این بار به جای چشمان غم زده ومنتظر"دختران صحرا"... فقط گریه های بی صدای شبانه اش رو به تصویر می کشید!!!
ولی عظمتی که من امشب تسخیرش شدم فقط شعر "شاملو" و"دختران صحرا" نیست ! من تسخیر عظمتی شده ام که شاید خیلی زود فراموش شد؟!!...فراموش شد تا من فراموش نشم؟!!...تا "شاملو" برای من شعر بگه؟!!.. فراموش شد تا "شاملو" ها ماندگار بمونند؟!!...
دلم گرفته!...برای کسی که شاید سالها قبل از من فراموش شد؟!!...برای کسی که خاکم را...صحرایم را به من بخشید...برای " آبائی"...برای " آبائی" ها...
دلم گرفته!... برای "آبائی" که مبارزه کرد... فقط برای "خاک"... فقط برای "صحرا"... ولی من هنوز معنای "مبارزه" را نمی فهمم؟!!... هنوز با خاک بیگانه ام؟!!...وصحرا که سالهاست صدای نی لبک های من طنینی در دامنش ننداخته است؟!! دلم گرفته برای نی لبک هایی که سالهاست خاموش مونده اند؟!! سالهاست که اسم "امانجان" را در بین لالایی های هیچ مادری نمی شنویم؟!! سالهاست که تنها لالایی مادران قصه "لاله" است؟!!..قصه ای که سالها بعد "شاملو" شعرش را سرود!... ... شاید "شاملو" به جای آخرین شعرش برای من..."دختر صحرا"...فقط گریه کرده باشد؟!!...
دلم برای دختران صحرا گرفته؟!!...
|
بنام پاک ترین پاکیها…
خوب یادم هست از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پر وبالم از نسیم. بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم! اما ! زمین تیره بود کدر بود سفت بود دامنم به سختیش گرفت ودستم به تیرگی اش
آغشته شد و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم وذره ذره سخت تر ! من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد. دیگر آب از من عبور نمی کند،
روح من روان نیست وجان جریان ندارد! حالا تنها یادگارم از بهشت واز لطافتش:
چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام . گریه نمی کنم تا تمام نشود .
میترسم بعد از ان از چشمانم سنگ ریزه ببارد …. یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک سنگریزه شود وروح سنگ وصخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند ودلهای نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم وقتی سرا پا کدریم به چشم می اییم ودیده می شویم. اما لطافت هرچیز
از حد بگذرد نا پدید می شود. یا لطیف ! کاشکی دوباره مشتی . تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی
تا می چکیدم ومی وزیدم ونا پدید می شدم.. مثل هوا که نا پدید است ....
مثل خودت که نا پدیدی .......
یا لطیف ! مشتی . تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش....
یا لطیف!....
یا لطیف! حیرانم از رسم روزگار ....
یا لطیف! مبادا.... قلبی شکستم!.... دلی آزردم! ....که اینگونه آزده و پریشانم! ......وای بر
من !....وای بر من!.....
یا لطیف! از بهشت رانده وگرفتار برزخم ....خود پناهم ده.....
یا لطیف!غم دل به که گویم....
یا لطیف !.....
یا لطیف! مشتی،تنها مشتی از لطافتت بر من ببخش! ....لطیفم کن ...
آمین.
|
دختران دشت! دختران انتظار ! دختران امید تنگ در دشت بی کران ، وآرزوهای بیکران در خلق های تنگ! دختران خیال آلاچیق نو در آلاچیق هایی که صد سال !_ از زره جامه تان اگر بشکوفید باد دیوانه یال بلند اسب تمنا را آشفته کرد خواهد... _ _ _ دختران رود گل آلود! دختران هزار ستون شعله، به طاق بلند دود! دختران عشق های دور روز سکوت و کار شب های خستگی ! دختران روز بی خستگی دویدن، شب سر شکستگی !_ در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق!_ در رقص راهبانه شکرانه کدام آتش زدای کام بازوان فواره یی تان را خواهید بر افراشت؟ _ _ _ افسوس! موها، نگاه ها به عبث عطر لغات شاعر را تاریک می کنند. دختران رفت و امد در دشت مه زده! دختران شرم شبنم افتادگی رمه!_ از زخم قلب آبائی در سینه کدام شما خون چکیده است؟ پستان تان، کدام شما گل داده در بهار بلوغش؟ لب های تان، کدام شما لب های تان کدام _ بگویید!_ در کام او شکفته ، نهان، عطر بوسه ئی؟ شب های تار نم نم باران _که نیست کار_ بیدار می مانید در بستر خشونت نومیدی در بستر فشرده دلتنگی در بستر تفکر پر درد رازتان، تا یاد آن _ که خشم و جسارت بود_ بدرخشاند تا دیرگاه شعله اتش را در چشم بازتان؟ _ _ _ بین شما کدام _ بگویید!_ بین شما کدام صیقل می دهد سلاح آبائی را برای روز انتقام؟ هوای تازه - از زخم قلب« آبائی»
|
بعضی ها برای زندگی کردن تلاش میکنند و بعضی ها فقط برای زنده بودن!... بعضی ها بازیگر بازیهای روز گار هستند و بعضی ها فقط تماشاگر!... بعضی ها به خاطر زندگی در جنگ هستند و بعضی ها با خود زندگی میجنگند!...بعضی ها هم زندگی و روزگار رو به امانش خودش ول کرده اند!!! زندگی اقیانوس پر تلاطمی که هر کس شناگر ماهری باشه می تونه به سلامت به ساحل برسه همه، حتی اونهایی که خودشون رو به سرنوشت سپردن در کشمکش با روزگار هستند.فقط قاعده بازی یا جنگیدنمون فرق می کنه!...وبعضی هامون قاعده بازی رو کلا فراموش کرده ایم!!! کافیه به اطرافمون نگاه کنیم آدمهای متفاوت با افکار رنگارنگ میبینیم! می تونیم به اندازه آدمهایی که اطرافمون هستند، رنگ ببینیم!...افکار هیچکس شبیه دیگری نیست وشاید« متفاوت ترین» آدمها اونایی باشن که خودشون رو« متفاوت تر» میبینن؟! ولی آیا واقعا اونها متفاوت هستند؟ تفاوت یعنی چی؟ از چه لحاظ؟ جالبه! اونقدر خود خواه هستیم که حتی جسارت به زبون آوردن این تفاوت ها رو داریم!« که شاید این خودش نشان از یک تفاوته!» همه داریم بازی میکنیم ولی انگار هنوز قاعده بازی رو نمی دونیم! توی این بازی حتی اونهایی که دارن نقشی رو برای اولین بار بازی میکنن باید سعی کنند با بقیه هماهنگ باشند . باید حواسمون جمع باشه تا بدونیم کی باید نقشمون رو ایفا کنیم. نقش های ما وقتی تفاوت خودشون رو نشون میدند که که بقیه هم نقش خودشون رو بازی کرده باشند. گاهی توی بازی ،بازیگر کم اهمیت ترین نقش ها می تونن بهترین وتحسین بر انگیز ترین بازیها رو ایفا کنن و برگزیده این بازی باشند! پس این نقش ها نیستن که تفاوتها رو ایجاد میکنن بلکه این نوع بازی ماست که تفاوتها رو نشون میدن، یعنی این بازیها هستن که « متفاوت » هستند.چه بسا که نقشی رو بارها آدمهای متفاوتی بازی کردند ولی همیشه اونهایی که بازی «متفاوت تر» و «بهتری» داشتند در خاطره ها موندند.پس باید نوع بازیمون رو پرورش بدیم تا بتونیم به نقشهای بالاتر وبهتر برسیم..فقط افکار متفاوت داشتن هیچ ارزشی نداره باید سعی کنیم برگزیده باشیم!...حتی به بدترین بازیگر هم میشه گفت که «بین بقیه متفاوت بوده».و هیچ عقل سلیمی نمی تونه قبول کنه که، دور خودت حصار بکشی و نقشت رو تنها برای خودت ایفا کنی وادعایی داشته باشی! این ما نیستیم که تفاوتها و لیاقتها رو تعیین میکنیم ، بلکه بقیه از نوع بازی ما این ارزشها رو ایجاد کردندو در واقع حاصل قضاوت بقیه است!!! همه افکار متفاوت داریم، نگرش هامون، رفتارمون، عقایدمون وحتی طرز بیان های متفاوت داریم، ممکنه تو برخورد با کسی خودت رو با اون مقایسه کنی و خودت رو متفاوت از اون ببینی !...تا حالا شده فکر کنی، شاید تفاوت از جانب اون باشه که تو چنین احساسی داشتی؟... همیشه ادعا داریم که درک نمیشیم! ولی هیچ شده فکر کنیم شاید ما بقیه رو درک نمیکنیم؟ تو متفاوتی چون من متفاوت هستم، من درک نمیشم چون نمی تونم اونها رو درک کنم!...این حقیقت زندگیه... هر وقت احساس کردی کسی درکت نمیکنه به این فکر کن که : چرا «تو» نمی تونی اون رو درک کنی؟ و این یعنی احترام به افکار متفاوت! همون چیزی که همیشه دنبالش هستیم:«این که به عقایدمون، افکارمون، حتی اگه درک نمیکنند و متفاوت میدونند احترام بذارن».ولی متاسفانه، خیلی زود این قاعده رو به بهانه اینکه «من درک نمیشم» فراموش کردیم....اگه من می تونم چنین ادعایی داشته باشم(من درک نمیشم) پس بقیه هم می تونن. وحقیقت اینه که:«هیچکس درک نمیشه». فقط سعی میکنیم و گاهی فقط وانمود می کنیم!!! درسته که در کنار بازی خوب، نقش متفاوت وبالایی داشتن ایده آل ترین رویای هر بازیگریه، ولی حتی بزرگترین بازیگر ها هم اول از نقش های ساده و ابتدایی شروع کردند واونها بازیگرهای خوبی بودند چون: همراه رویاهای بزرگ، «خود» شون و «بازی» هاشون رو هم پروش دادند!... ولی ما بازیگر های آماتور فقط رویاهامون رو پرورش میدیم!! اگه تو زندگی اونقدر شانس نداری که با اولین بازی بهترین نقشها رو داشته باشی ، نا امید نشو!...اگه اون بازیگر نقش های ساده تونسته امروز ایفاگر بهترین نقشها باشه ، پس تو هم میتونی! چون تو هم متفاوتی و کافیه که خودت بخوایی!!! متاسفانه یادمون رفته با همین گامهای کوچیک میتونیم طولانی ترین مسافتها رو طی کنیم.هر جا تونستی پرواز کن! واگه پرواز کردن بلد نیستی یا مانعی برای پریدن داری نا امید نشو... تو هنوز «قدم» هاتو داری!... دیر میرسی ولی انتهای راه به «مقصد» می رسی.یادت باشه حتی پرنده ها هم گاهی مجبور میشن برای رسیدن پرواز نکنن و رو پنچه هاشون راه برن!!! همیشه زمانی که نمی تونیم نقشمون رو خوب بازی کنیم به فکر عوض کردن نقشمون می افتیم غافل از اینکه: این نوع بازی ماست که باید عوض بشه واین ما هستیم که باید خودمون رو «نه اینکه عوض کنیم» بلکه باید پرورش بدیم.وشاید مجبور باشیم به بهتر بازی کردن بقیه کمک کنیم! بهترین بازیگر ها هم نمیتونن با بازی، با اونهایی که بازی کردن بلد نیستند، نقششون رو به بهترین وجه ایفا کنند، اگه هم بازیهات بازی کردن بلد نیستند لذت بازی کردن رو از خودت نگیر، بازی کردن یادشون بده تا خودت لذت بازی رو از دست ندی. حتی اگه اونقدر استعداد داری که با اولین نقش بتونی بهترین «بازی » رو ایفا کنی ، فراموش نکن که همبازیهات «تجربه» بازی کردن دارند. استعدادت رو با تجربه اونها پرورش بده. تجربه کن!.... زندگی صحنه بازیه وشاید هم همون «جنگ».... در جنگ هم فقط خوب شمشیر زدن وخوب جنگیدن وتیز بودن سلاحت کافی نیست، شاید، دشمنت «تدبیر» بهتری داشته باشه!.... سلاحت رو تیز کن، خوب بجنگ، تدبیر وتجربه دشمنت رو هم خوب یاد بگیر!!! «حسرت» های امروز، همون «آرزو» های و«خواسته» های دیروزمون هستند، همونهایی که فقط رویاهاشون رو پروش دادیم.خیلی وقتها با رویای پرواز «گام» ها رو فراموش میکنیم!!! خوشا به حال اونهایی که با رویای پرواز گامها شون رو بزرگتر وسریعتر کردن وزودتر به مقصد رسیدن... این که خودت رو به بزرگی برسونی خیلی باارزش تر و شیرین تر از بزرگ به دنیا اومدنه!... لذت «صعود» رو هیچکسی بهتر از «کوهنورد» نمیفهمه. هیچ کس «مسیر» کوهنورد رو براش آماده نکرده ، کوهنورد ممکنه با لذت «صعود»، «سقوط» کنه واین بزرگترین افتخارشه!!! *************************** حسرتهای من خیلی زیاد شدند واین نشون میده که من فقط رویاهای خودمو پرورش دادم.من خیلی وقته تو مسیر زندگی جا موندم و بزرگترین دلیلش «خودم» بودم نه «بهانه» های زندگی.با رویای تجربه پرواز «گام ها» رو فراموش کردم.شاید دیگران بازیگرا های خوبی نبودند ولی من اونقدر تجربه بازی نداشتم که بدونم نباید لذت بازی رو به بهانه بی تجربگی وبی استعدادی بقیه از دست بدم!... می تونستم با قدمهای کوچیک شروع کنم، شاید الان به مقصد نزدیک بودم... ولی هنوز هم دیر نیست! جایی که من ایستادم، هر جایی که باشه، می تونه نقطه آغاز باشه!...نقطه آغازی که خیلی جلوتر از خط شروعه وبه همون اندازه نزدیکتر به مقصد!... حسرت ها رو دور نمیریزم!... می خوام با همین حسرت ها شروع کنم!!! تجربه کردن خوبه ولی نه هر تجربه کردنی!... خیلی جاها کافی بود به رد پای اونهایی که این مسیر رو طی کردند نگاه کنم! گاهی وقتها باید پایم رو جای پای اونها میذاشتم تا پاهام توی گل گیر نکنن!... با لذت خود تجربه کردن ، خیلی وقتها لذت رسیدن رو از دست میدیم!...و حتی گاهی بارها همون تجربه رو تکرار میکنیم!!! باید عاقل بود... تلخ ترین حقیقتی که بهش رسیدم اینه که: « شاید من هر گز نتونم پرواز کنم» ولی... به این معنا نیست که من نمی تونم به مقصد برسم. بالهای من قدرت پرواز کردن ندارند!... ولی پاهای من هنوز توانایی قدم برداشتن دارند!... من میتونم با همین قدم های کوچیک این مسیر رو طی کنم! این حقیقتیه که خیلی زودتر باید می فهمیدم ولی!.... این که انتظار داشته باشیم محیط به نفع من یا افکار ایده آل من تغییر کنه عاقلانه نیست! «من» یعنی حصاری دور خود کشیدن... وتوی اون حصار تنها موندن...همه ما این حصار ها رو دور خودمون داریم. اگه افکارمون فقط متعلق به دنیای کوچیک خودمون نیست باید این حصار ها رو برداریم!... وقبل از اون باید دنیایی کوچیک خودمون رو برای پیوستن به دنیای بزرگ «با هم بودن» مهیا کنیم! کافیه همه از خودمون شروع کنیم و از دنیای کوچیک خودمون. اگه آرزو های بزرگ داریم باید دنیامون رو هم بزرگتر کنیم پس باید کمک کنیم بقیه هم حصارهاشون رو بردارن. هیچ کس قرار نیست از خودش دور بشه بلکه هدف به هم نزدیک شدنه!...هیچ کس نمی تونه توی دنیای کوچیک خودشو بشناسه،برای شناختن خودت باید پا به دنیایی بزرگ بذاری. نا کامیها و حسرتهای زندگی خیلی تلخ هستند ولی با همین تلخیهای زندگی میشه پیروزیها رو احساس کنیم و لذت ببریم. دنیا ایده آل ما نیست: چون ما هنوز اونطور که باید شایسته نیستیم .کافیه همه کمی از خود خواهی های خودمون رو کنار بذاریم کنار، شاید اونوقت همه لذت زندگی کردن رو احساس میکردیم. فقط «زنده» بودن شرط زندگی نیست ، باید برای «زندگی» کردن تلاش کنیم. نذاز غم از دست دان فرصت ها و ازدست دادن روز ها و روزگار تو رو از پا در بیاره، کاری کن که: روزگار غم از دست دادن تو رو داشته باشه....
|
وقت رفتن نزدیکه وتو هنوز چمدانهایی که با خودت آورده ای حتی باز نکرده ای!...شتاب کن!وقت رفتن نزدیکه وتو باید چمدانها را خالی کنی!....شتاب کن...باید برای رفتن آماده بشی واین بار هم بار سفرت جز چمدانهای خالی چیز دیگری نیست!..شتاب کن!...اینجا سرزمین تو نیست!...اینجا سرزمین دانایان، سرزمین فرزانگان وسرزمین اسطوره هاست!!!سالهاست که بار سفر بسته ای!...خسته ای، می دانم، سالهاست که خسته ای!...تن خسته ، ذهن آشفته وروح پریشانت را می خوانم، سکوتت را می شناسم وعمق غمت را خوب می دانم...سالهاست که بار سفر بسته ای وروح خسته وپریشانت را آواره جاده ای هزار سو کرده ای، فقط به امید یافتن راهی برای رسیدن به انتهای جاده!می دانم که روح آشفته وپریشانت می داند انتهای جاده شاید مقصد باشد!!!سالهاست که که مسافری، سالهاست که این روح خسته وپریشان واین چمدانهای پر را بدوش کشیده ای ....چمدانهایت را خالی کن ، اینجا آخرین ایستگاه بود!...ونقطه آغاز!...آری آغاز...اینجا(سرزمین اسطوره ها) روزگاری زادگاه تو بود،سرزمین دوران کودکی ات !!!سرزمینی که بزرگانش از بالای منبرها به دیگران مینگرند و خود، تنها مالکان منبر ها بودنند. وکودکانشان جز میراث خوار بزرگان هیچ نیستند، میراثی انبوه از چراهای بی پاسخ!...و روحهایی جستجوگر چرا؟!!! اینجا همه بدنبال چرا هستند وروح ها همیشه تشنه؟!!! وتو دخترکی مغرور با روحی سرکش با چراهای بی پاسخ که بزرگترین چرای کودکی ات معنای نگاه بزرگان بالای منبر بود؟ و روح تو سرکش تر از تشنه ماندن !... وتلاش تو برای پاسخی که جز نا امیدی روحت ثمره ای نداشت...وتو میدانی، معنای نگاه بزرگان این سرزمین جز «حقیر نگرسیتن» و لبخندهایشان جز «تمسخر» پای منبر نشینان تشنه روح و تشنه ی حقیقت هیچ نیست!سالهاست بار سفر بسته ای وشاید این سرزمین خاطره دخترک مغرور با روحی سرکش که رویایی جز ،بر بالاترین منبرها بودن ، را نداشت به خاطره ها سپرده....می دانم،سالهاست که سرزمین اسطوره ها را ترک کرده ای، سرزمینی که میراثی جز «چرا» نداشت! همسفرت روح سرکش و ناامیدت بود و توشه راهت جز چمدانهای خالی هیچ نبود و مقصدت، جاده ای هزار سو که انتهای هیچ راه پیموده ایی، مقصد نبوده...بارها در جاده مسیر رفته را دوباره طی کرده ای وبارها همسفرانی داشتی که مقصدشان فقط «ایستگاه هی» بین راه بود!!! می دانم که حاصل سفرت جز خستگی روحت و چمدانهایی که هر روز سنگین تر میشدند چیز دیگری نبود. خیلی وقته که چمدانهای خالیت پر شده اند...بعد از سالها سفر، دوباره به سرزمین اسطوره ها پا گذاشته ای... شاید ندایی شنیدی!...اینجا هنوز منبرها بر پا هستند و بزرگان بر بالای منبر!... اینجا کودکانی را میبینی که پا بر منبرها گذاشته وبالا می روند!!! ولی اینجا هنوز«چرا» ها بیداد میکنند و روح ها هنوز «تشنه» مانده اند! اینجا هنوز هم پای منبر ایستادگان «حقیرانه» نگریسته میشوند! اینجا هنوز هم جز «چرا» پاسخ دیگری نیست!می دانم که می دانی، اینجا دیگر سرزمین تو نیست! جاده به انتظار نشسته، و می دانم که روح سرکشت ، سرکشی اش را جایی در «جاده» رها کرده است!!! وچمدانهای خالی ات پر از توشه راه شده اند...میدانم که میدانی، روح خسته ات، خسته تر از آن است که بار دیگر همسفرت باشد!... شتاب کن!...وقت رفتن نزدیک است و تو هنوز چمدانهایی که با خودت آورده ای حتی باز نکرده ای! چمدانهایی که طی سالها سفر، پر از سوغات سرزمین های «صبر»، «محبت»، «عشق وگذشت»، «صداقت» و «دوست داشتن» شده اند و تو باید اینجا، آخرین ایستگاه ، چمدانهایت را خالی کنی؟!! شاید کودکان اینجا روزی بخواهند پا بر جاده بگذارند! شاید آنهابتوانند، با چمدانهای پر از توشه راه زودتر به مقصد برسند! چمدانهایت را خالی کن!...شتاب کن !... باید برای رفتن آماده بشی، واین بار، بار سفرت جز چمدانهای خالی چیز دیگری نیست!!!شتاب کن !... وقت رفتن نزدیکه واین بار جز خودت همسفر دیگری نداری!!!**********************سالهاست که کتابها رو بستی! وگاهی فقط کتابها رو ورق میزنی تا خاطره کتاب خوندن فراموشت نشه! سالهاست که فقط عطش «تجربه کردن» داری، نه «تجربه آموختن»!!!می دانم!... تو سالهاست که برای ساختن «چرا» تلاش نمی کنی! وفقط به دنبال پاسخی، و می دانم!... که تو برای مشکلترین «چرا» ها آسانترین جوابها رو پیدا کردی!!!می دانم !...که، نمی دانی چرا؟ فکر میکنیم برای بزرگ بودن ، باید مثل «بزرگان» فکر کنیم!... در حالیکه بزرگی ای جز «انسانیت» نیست!... و انسانیتی بالاتر از «انسانیت کودکان» !!!می دانم!... که ، نمی دانی چرا؟ فکر میکنیم برای بزرگ بودن حرفهامون باید «پیچیده» باشه!... در حالی که بزرگترین وپیچیده ترین حرفها با همین «کلمات ساده » ساخته میشن !!!می دانم!... که ، نمی دانی چرا؟ برای دانا شدن باید از خودمون «دور» بشیم!... در حالی که همه اسرار دانایی در وجود خودمونه !!!می دانم!... که ،نمی دانی چرا صادقانه ترین وزیباترین حرفهامون پیش «دانانمایان» ، نشان از «بیخردی»ه !!!می دانم!... که طی سالها سفرت هیچ دانایی رو فرزانه تر از «حلاج» نیافتی!... که گفت: « اناالحق »!!!می دانم!... که باور داری انتهای جاده نزدیکه و اونجاست که تو هم میتونی بگی:« اناالحق » !!!« هوالحق ». |
می دونم، دیگه دوست نداری به پشت سرت نگاه کنی!... می دونم، اونقدر خسته ای که نای برگشتن نداری!... ولی، تو باید برگردی! ... تو باید برگردی!...به گذشته و حتی بیشتر!...شاید جایی که گذشته آغاز شد!!! تو باید برگردی تا بتونی خودت رو پیدا کنی!...تو جا موندی!...شاید جایی فراتر از گذشته!!! برگرد!...شاید، فردا شروعی دیگر باشه و اینبار تو باید از خودت شروع کنی! خیلی از خودت دور شدی!...برگرد!...به خودت برگرد!...
|