کلیک : آرمادا
خیلی بده که یه آدم بقیه آدم ها رو سیاه و سفید ببینه!!
منظورم ابنه که همه آدم ها دارای یه سری نقاط ضعف و قوت هستند و ما باید در برخورد با اونها همه ی این چیزها رو باهم ببینیم و فکر نکنیم که یک آدم یا خوب مطلق هست یا بد مطلق.اگه کسی آدم ها رو با این دید ببینه که یا سیاهند و یا سفید و همه خصوصیات اونها رو اعم از خوب و بد با هم به رسمیت نشناسه نمی تونه رابطه ای مداوم با سایر انسانها داشته باشه.
پس بهتره سیاه وسفید رو کنار بزنیم و همه رو خاکستری ببینیم.
نوشته شده توسط سیروس در سه شنبه 22 مرداد1387 ساعت 19:28 موضوع حرفهای خودمانی | لینک ثابت
خیلی از ماها، از آدم های شوخ خوشمون میاد و سعی می کنیم که خودمون هم با اطرافیانمون شوخی کنیم. اما بعضی وقتها همین شوخی هاست که مسائل جدی رو پدید میارن و باعث بعضی کدورت ها میشن. برای همین موقع شوخی کردن باید خیلی مراقب باشیم. در واقع شوخی هامون باید جوری باشن که باعث بشن با هم بخندیم نه اینکه به هم بخندیم...
در کتاب صمیمت، تاثیرگذاری و نفوذ به نکات جالبی در ارتباط با این موضوع برخورد کردم که در زیر آوردم.
امیدوارم که با رعایت این نکات در هنگام شوخی کردن بتونیم زندگی شادی در کنار دوستان خود داشته باشیم...
شوخی و طنز موجب صمیمیت میان شما و طرف مقابلتان می شود اگر:
1- هرگز با ارزش ها و آرمان هایش شوخی نکنید.
2- طنز شما کنایه آمیز نباشد.
3- در لابلای صحبت های جدی مطرح شود.
4- توأم با ظرافت و دقت باشد.
5- زیاده روی نشود.
نوشته شده توسط حبیب در جمعه 18 مرداد1387 ساعت 21:56 موضوع حرفهای خودمانی | لینک ثابت
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بود.سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید. پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی. خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا. خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پارهای از «او» را با عشق بر دوش کشید.
نوشته شده توسط سیروس در پنجشنبه 10 مرداد1387 ساعت 22:53 موضوع حکایتهای آموزنده | لینک ثابت
در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهد
عشق ها می میرند رنگها رنگ دگر میگیرند
و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ
دست نا خورده به جا می مانند
نوشته شده توسط سیروس در پنجشنبه 3 مرداد1387 ساعت 0:50 موضوع گلچین جملات قشنگ | لینک ثابت
عکس هایی از ...
امروز با یک سری از عکس های جدید در خدمت شما دوستان عزیز هستم. برای این عکس ها عنوان مناسبی پیدا نکردم.
اما مطمئنم که مورد پسند شما عزیزان قرار خواهد گرفت ، چون هم خود عکس ها فوق العاده زیبا هستند و هم از کیفیت خوبی برخوردارند.
خوشحال میشم نظر شما رو در مورد عکس ها بدونم...
نوشته شده توسط حبیب در جمعه 21 تیر1387 ساعت 22:12 موضوع کاغذدیواری ها | لینک ثابت