تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

بنویس دختر ترکمن

کلیک : دختر ترکمن  

 

یا هو!

*** در دلِ ‌من چیزی‌ست، مثل یک بیشهء نور، مثل خوابِ‌ دم صبح

و چنان بی‌تابم که دلم می‌خواهد

بدوم تا تهِ دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی‌ست که مرا می‌خواند!

* این روزها و شب‌ها این شعر شده‌ است ورد زبانم! نمی‌دانم چرا مُدام می‌خوانمش!

* هنوز هم که هنوز است از خواندن نوشته‌های آن روزهام گریه می‌کنم... کاش می‌دانستم چه چیز باعث می‌شده آن همه امید داشته باشم؟

* نمی‌دانم این پست را کی می‌گذارم توی وبلاگم، اما جمعه تولدم بود... اول شهریور... بیست و پنج ساله شدم(!!!) و همه فراموشم کرده بودند... حالا من هزار سال از بیست سالگی‌م دورم... همان بیست سالگی که از آمدنش در هراس بودم، و حالا پنج سال از آن سالها گذشته است... پنج سال یعنی یک عمر، یعنی قدِ بچه‌ای که به دنیا آمده است و می‌تواند چهار دست و پا حرکت کند و راه برود و حرف بزند و تنهایی غذا بخورد! وقتی آدم بیست ساله می‌شود سال‌های بعد از آن اجتناب ناپذیر می‌شوند و به سرعت می‌آیند... می‌شوی بیست و سه و چهار و پنج و شش و...! جمعه من خوابیده بودم گوشه‌ی این  تخت و هی دیوارها ایستاده بودند در برابرم و ثانیه‌ها تا ابد کش آمده بودند... جمعه من بیست و پنج ساله شدم و همه چیز می‌گذرد... همه چیز تمام شده است... فردای بیست و پنج سالگی‌م ساعت‌ها از درد مچاله شده‌ام توی خودم و نفسم بالا نمی‌آید و گیر کرده است توی سینه‌ام و انگار قرار است خورشید را نبینم... می‌دوم بالا، صدای خوابِ مادرم را می‌شنوم، صدای نماز خواندن آقام، می‌ترسم بخوابم و دیگر نشنوم... فردای بیست و پنج سالگی‌م تمام می‌شود و من تمام نمی‌شوم... من هنوز زنده‌ام و هیچ کجای دنیا را تکان نداده‌ام، من هنوز زنده‌ام و هنوز آرزوهایم مانده‌اند توی دفترهام، من هنوز زنده‌ام و خیلی چیزها ندارم... من بیست و پنج ساله‌ام...

* خدایِ‌ ما هم بزرگ است، خدایِ ما هم یک جایی به دادمان می‌رسد، خدایِ‌ ما هم یک جایی دستمان را می‌گیرد، خدایِ ما هم می‌بیند، می‌شنود، می‌داند... فقط این روزها مرا گم کرده است و شاید پیدایم کند! دعا کن پیدا شوم!

* ببین! درونم درد می‌کند... تمام تنم... این توی تنم... همهء قفسهء سینه‌ام...

*  تنهایی گاهی مصیبت بزرگی می‌شود بر سر زندگی آدمها! باید بگردم دنبال یک آدمی که پُر کند اینهمه تنهایی را.......

* مادرم پشت تلفن به خواهرم می‌گوید که از دست من درمانده و خسته شده است!

خواهرم پشت تلفن به برادرم می‌گوید که مادرم از دست من درمانده و خسته شده است!

برادرم پشت تلفن به من می‌گوید که مادرم از دست من درمانده و خسته شده است!

من پشت تلفن به فریبا می‌گویم که از دست مادرم درمانده و خسته شده‌ام، و نمی‌توانم این درماندگی و خستگی را رها کنم، نمی‌توانم رهایش کنم، نمی‌توانم زنجیری که بسته است به پایم را رها کنم، نمی‌توانم پشت کنم به گریه‌هاش، نمی‌توانم کاری کنم و مجبورم درمانده‌اش کنم با گریه‌هام، نمی‌توانم و هی خسته‌اش می‌کنم از خودم!

* دلخوشی می‌خواهم!

* می‌دانی علی، امیدوارم این آخرین نوشته‌ات برای من باشد و آخرین پاسخ من برای تو! نمی‌دانم در این اتفاق چه رازی‌ست؟! که وقتی تنها می‌شوم تمام آدمهای دایره‌ام تصمیم می‌گیرند رهایم کنند و وقتی شلوغ می‌شود همه با هم قصد می‌کنند بازگردند... این روزها تو  چندمین آدمی از گذشته‌هام هستی که برام نوشته‌ای و خوب حتما خاطرت خیلی برام عزیز بوده است که جوابت را می‌نویسم! می‌دانی که وقتی آدمی را از دایره‌ام طرد می‌کنم بازگشتنش محال می‌شود، حتی اگر بازگردد هم نمی‌تواند مثل گذشته‌ها باشد برام...

تو راست می‌گویی علی، آدمها برای من تاریخی دارند، وقتی تمام شود از زندگی‌م پرت شده‌اند بیرون... راست می‌گویی علی، آدمها برای من مثل بازی می‌مانند، خسته که بشوم از دایره‌ام خط‌ می‌زنمشان... نمی‌دانم شاید این دایره  جنبه ندارد، نمی‌توانم آدمهای زیادی را تویش جمع کنم، زودی خسته می‌شوم، حوصله‌ام سر می‌رود، دنبال بهانه می‌گردم، و دایره‌ام خالی می‌شود برای خودم و قرتی بازی‌هام!

علی جانم! علی! من بر چیزی که می‌دانم از دست خواهد رفت، چنگ نمی‌اندازم! اصلا می‌گذارم زودتر از دست برود! چیزی که با چنگ زدن بماند، نبودنش هزاران بار بهتر از بودنش است! تو هم از من بشنو، آدمی که بودنش مدام با ترسِ از دست دادنش همراه است را رها کن! این آدم یک روزی خواهد رفت، یک روزی ترا پشت سر خواهد گذاشت!

عزیزترین آدمِ آن روزهایِ تابستان! من تمام آن هوس‌ها را توی همان کوچه رها کرده‌ام، آن روزها که گذشته‌اند، آن تابستان، کلاس گیتارم، باغچهء توی آن کوچهء بن بست، آن سپیدارها... تمام شده است! باور کن!

* می‌دانی ... ، به خدایی که این روزها مدام توی این اتاق قسم‌‌اش داده‌ام، قسم! اگر همین حالا بمیرم چیزی برای ماندن ندارم، اینطور مرا نرنجان!

* از شمال متنفرم! از شمالی‌ها متنفرم،‌ همانقدر که از پدرم و از مادرم و از همه‌ی آدمهام...

* نه من در زندگیِ آدمی هستم و نه آدمی در زندگیِ من!

* با میترا و الهه و فریبا و لیلا رفته بودیم مهمانی... یک پسری بود که عجیب شبیه تو بود کاوه، انگار تو نشسته بودی آن گوشه و هی سیگار آتش می‌زدی و هی از خشم خیره می‌شدی به آن دورها... چقدر شبیه تو بود کاوه!

من هنوز از ترس دست و پایم می‌پیچند توی هم، هنوز قلبم می‌خواهد پرت شود بیرون از توی دهانم، هنوز مثل آدمهایی‌ام که انگار تازه از روستا آمده‌اند به شهر و برحسب تصادف دستشان را گرفته‌اند و آورده‌اند توی جمع یک مشت آدم، هنوز مثل وحشی‌ها رم می‌کنم و صورتم گر می‌گیرد و نفسم گیر می‌کند توی سینه‌ام...

* توی یکی از دفترهام اولین مورِ عمرم را چسبانده‌ام به اولین صفحه‌اش! بمیرم برای خودم که از فرط خوشحالی و ذوقمرگی با ماژیک مشکی تاریخ‌اش را با هول و هراس نوشته‌ام پایش و احتمالا از ترس مادرم دستم هی می‌لرزیده و تاریخ شده است عینهو نوار قلبم!

* من و خواهرم توی این طبقه تنهاییم! مادر و آقام طبقه بالا هستند. من و خواهرم توی این طبقه از کنار هم رد که می‌شویم خودمان را جمع می‌کنیم که مبادا به هم بخوریم. من و خواهرم توی این طبقه هی از لج آن یکی، نوشته و عکس می‌چسبانیم به در و دیوار. من و خواهرم توی این طبقه داریم از کنار هم بودن می‌میریم. من و خواهرم توی این طبقه توی خودمان تنهاییم!

* نمی‌دانم این بی‌قراری‌ها قرار است راه به کجا ببرند، نمی‌دانم این بی‌تابی‌ها کی تمام خواهند شد... اما امانم را بُریده است...

 

*** من، و دلتنگ. و این شیشهء خیس.

می‌نویسم، و فضا.

می‌نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک

یک نفر دلتنگ است.

یک نفر می‌بافد.

یک نفر می‌شمرد.

یک نفر می‌خواند.

زندگی یعنی: یک سار پرید.

از چه دلتنگ شدی؟

دلخوشی‌ها کم نیست: مثلا این خورشید،

کودکِ‌ پس فردا،

کفتر آن هفته.

.

قطره‌ها در جریان،

برف بر دوشِ سکوت

و زمان روی ستون فقرات گل یاس 

 

؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ 

 

یا هو!

حالا تابستان است... فکر کردم بردارم این چرتها را برای تو بنویسم، با دردی که این روزهایم را رها نمی‌کند... که امانم نمی‌دهد... مدام روزهایم را تنگ‌تر و خفه‌تر می‌کند... درونم، جسمم و تمام روحم را... روزهای اول که این درد مصرانه اصرار می‌کرد به بودن با خودم گفتم از جملات تأکیدی‌ام بگویم و با مراقبه از باور لعنتی‌اش کم کنم... بعد خریت را ول کردم... بعضی وقتها این جملات هیچ به کار آدم نمی‌آید... فکر کن از درد بپیچی به خودت و بنشینی خزعبلاتی تف بدهی که هیچ گهی سر زندگی‌ات نمی‌آورد...

قیافهء جدیدم را برایت ایمیل می‌کنم... رفته‌ام موهایم را 5-6 سانت کرده‌ام... یعنی الان موهایم به زور می‌آید توی دست... کوتاهِ کوتاه... می‌دویم، توپ، دفاع، پرتاب، سوت... حالم بد می‌شود... آدم خیلی باید بدبخت باشد که به هر تکانی سرش بخواهد بترکد... توی زمین، توی آفتاب، توی شلوغیها، وسط گریه... انگار هزار تا دینامیت را تویش ترکانده‌‌اند...

یک جایی در این دنیا می‌لنگد... یا من خیلی عقب مانده‌ام یا آدمها خیلی جلوتر از منند... چقدر فهم آدمها سخت شده است! توی کلاس کامپیوتر یک پسری هست که می‌نشیند کنار من، با موهایی که با چشم غیرمسلح هم می‌توان فهمید چند ده سانت از موهای من بلندتر است... وقتی با تلفنش حرف می‌زند دقیقا احساس عقب ماندگی را توی من زنده و زنده‌تر می‌کند، انگار حرفهایش خارج از شعور من است، اصلا انگار من از یک جایی غیر از زمین آمده‌ام توی آن کلاس، آن هم درست کنار یک عدد پسری که حرفهایش از دایرهء شعور و فهم و ادراک من به شدت خارج است!

کشمکش‌های این روزها (توی خانه، توی جسم و روح خودم، توی حماقت‌های آدمهای زندگی‌م) تمامی ندارد،  می‌رویم دفتر میترا و مور پشت مور... و تمام تنم خالی می‌شود، توی خلاء... محمود که زنگ می‌زند توی هوا معلقم انگاری... حالم خوش نیست... باز تمام تن و درونم درد می‌کند...  نمی‌توانم خوب باهاش حرف بزنم... قلبم درد می‌کند و هی فشرده می‌شود توی قفسه سینه‌ام... هنوز توی هوا معلقم و تلفن قطع شده است... محمود جزو خاطرات خوب گذشته است، مربوط به روزهایی که خدا می‌داند چقدر خوب بودند و حالا همه چیز عوض شده است... آدمها عوض می‌شوند، آدمها تغییر می‌کنند، آدمها را نمی‌توان درک کرد و فهمیدشان... آدمها آدمند و حتما من آدم نیستم که نه عوض می‌شوم و نه تغییر می‌کنم و هیچ اتفاق کوفتی‌ای توی اخلاق و رفتارم ایجاد نمی‌شود!

یک آدمی دارد می‌رود از اینجا، بغلم می‌کند، محکم... توی گوشم می‌گوید (اینقدر راحت از آدمها نگذر دختر...) می‌رود و مثل تمام آدمها برایم تمام می‌شود...

هان یادم رفت، آن دوستم یادت هست که با دوست پسرش خوابیده بود و پسره پرده‌اش را زده بود؟ که پسره زن داشت... حالا اتفاقات جالبی افتاده، اینکه این اتفاق درست است یا نه را نمی‌دانم و از عهدهء ادراک من بر نمی‌آید، اما به هر حال پسرک زنش را طلاق داد و با تمام مخالفت‌های خانوادهء خودش و دختره، دختره را عقد کرد... هفتهء پیش مراسمشان بود... پسرک خیلی با‌مرام است، از آن آدمهایی که آدم فکر می‌کند نسلشان خیلی وقت پیشترها منقرض شده و از قضا هنوز چند عددی باقی مانده‌اند! گفتم که من از عهدهء قضاوت بر نمی‌آیم... اینکه زنش را طلاق داده و حالا آن زنک معلوم نیست کجاست و این حرفها را هم می‌دانم... اما به هر حال این روزها کمتر آدمی پیدا می‌شود که پای همهء گه خوردنهایش باقی بماند! توی مراسمشان بحثمان شد با یک دختری... بحث سر عشق بود و این کسشعرها! واقعا به عشق معتقد نیستم! دو تا آدم می‌چسبند به هم، هر کدام بهترین آدم می‌شود توی زندگی طرف مقابل، بعد کم کم عادت جای علاقه و عشق را می‌گیرد، بعد هم شروع می‌کنند به باز کردن پرهای آن یکی، آن هم به هزار و یک بهانهء احمقانه که (تو باید خوشبخت بشوی و من نمی‌توانم این کار را بکنم و نمی‌خواهم اذیتت کنم و تو لیاقتت بیشتر از من است و خوش به حال آدمی که تو را داشته باشد و تو برای من حیفی و من به خاطر خودت می‌خواهم رهایت کنم و این رابطه آیندهء تو را خراب می‌کند) و خلاصه از این مدل دلایل که انگار از ازل تا به ابد بدون هیچ تغییر و دخل و تصرفی نسل به نسل ارث می‌رسد به آدمها... گاهی دختره آدم بد قصه می‌شود و گاهی پسره... خلاصه تمام این حرفها به اضافه مقادیر فراوانی اتفاقات سکسی می‌شود عشق! و عشق این تیریپی توی سر من یکی فرو نمی‌رود... حالا هزار تا آدم بیایند تا این عشق را بهم بقبولانند! رسما در برابر این جور روابط کم می‌آورم... هی آدم زجر بکشد، هی غصه بخورد، آخرش هم هیچ... دوباره یک آدم جدید و باز هم همه‌ی اتفاقات قبلی بدون هیچ تغییری اتفاق می‌افتد... چه می‌دانم شاید هم به قول دختره من معیوبم!

باید همین روزها بردارم برای یک آدمی از گذشته‌هام بنویسم، باید برایش بنویسم که فرصت اندکی برایم باقی مانده است... که معلوم نیست تا کی هستم، تا کی و چگونه! باید برایش بنویسم که عمر خوشی‌های آن زمان چقدر کوتاه بودند، حالا من هی حسرت به دلم می‌ماند که چرا گذشته‌اند... که چرا قدر ندانستم... که من همیشه همین قدر خرم... همین قدر سرم عقل تویش نیست و هی فکرهام احمقانه می‌شوند... که باید برگشت... که هی می‌آید توی خوابهام... هی توی سرم است و بیرون نمی‌رود... و تمام این دنیا مرا به یادش می‌اندازند...

اصلا شاید سهم من از دنیا همین قدر است...!

 

 

* دور شدن از آدمهایی که دوستشان داریم بی‌فایده است... زیرا زمان نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها وجود ندارد!

نظرات 2 + ارسال نظر
صفری چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ب.ظ http://women-turkmeni.blogfa.com

سلام مارال خانم وبلاگ قشنگی دارید من میخوام وبلاگ جدیدی در مورد ترکمن ها بازکنم به نویسنده نیازمندم اگه شما نویسنده وبلاگ جدید من شوید ممنون میشم.لطفا بانده تماس حاصل فرمایید بنده هم ترکمن هستم .شما چی ترکمن هستید.09118781368یا09117538673منتظرتماس شریف شما هستم.

فراز دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:30 ق.ظ http://www.faraz60.blogfa.com

سلام مارال عزیز. مطالب شما رو خوندم و لذت بردم از اینکه واقعاً درون گرای واقعی هستی. چه جملات زیبایی! به نظرم اومد که احتمالاً یا کتاب شعر زیاد می خونی یا درانجمن های ادبی زیاد مشارکت می کنی و یا اینکه احساس خلسه درونی ، شما رو این گونه بار آورده است. بسیار لذت بردم از نوشته هات . امیدوارم که موفق باشی. البته حرف در خصوص نوشته هات زیاده که در این جای کوچک نمی گنجند . موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد