تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

معرفی وبلاگنویس ترکمن : My Minds - آیرا

کلیک : My Minds - آیرا  

 

سلامی پرمهر،
بی مقدمه:
دوست دارم زمان تو همین لحظه متوقف شه و همیشه در همین حال زندگی کنم و آینده ای نباشه.آینده ای که بخواد ناراحتم کنه رو نمی خوام،اما افسوس آینده هم یکی از همین روزها خواهد آمد و حال خواهد شد و من... .احساس تزلزل و ضعف میکنم وقتی میبینم از یه سری چیزها موندم و دارم می مونم و خواهم ماند.ترس از آینده بدجور داره ذهنمو تراش  میده ،آینده ای غیرقابل تحمل!جدا از اینها دلم بدجور یکدنده شده و اجازه نمیده کسی دلداریش بده حتی خودم!با خودم میگم دنیا و آرزوهاشو رها کن که ارزش نداره اما افسوس که فقط در حد یه شعاره که میگیم به دنیا و متعلقاتش وابستگی نداریم!افسوس که من هم به اون اندازه کمال نرسیدم که بتونم از آرزوهای دنیوی دل بکنم.
چه حیف خواهند گذشت آن خواستنها که با نرسیدن اتمام خواهند یافت،پای رفتن هست ،نای رفتن اما نه!
نگرانیم از روزیست که روز نباشد.
قدر لحظات خوشم را نمیدانم ،قدر آنچه امروز دارم نمیدانم اما قادر هستم لحظاتم را با فرسایش بگذرانم با افکار مایوس!
زین پس میخواهم تنهاترین آرزویم ،بزرگترین آرزویم سلامتی خانواده ام باشد ،بودن در کنار یکدیگر و تقسیم تمام زندگیم با آنها،رسیدن به کامیابیها و آرزوهای فرعی در کنار آنها. 

خدایم،
برایم بگو از خوبیها،نغمه ی خوشایندت برایم خوان،ندای لطفت را برایم زمزمه کن،مجالم نده تا عمری در حسرت بمانم،جاده ی رسیدن به امیدهای سرافراز را هموار ساز،مهرت را دریغ نکن و اجازه بده فرشتگانت الهی آمین فغان کنند برای آرزوهای صورتی ام،نگذار آمال زیبایم رنگ ببازند،مهربانیهایت را عطایم کن.
                                                                                                                                          روزهاتان پرصفا

      
+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم مرداد 1387ساعت 0:8  توسط آیرا |  2 نظر
گاهی وقتا نمیدونم زمان تند میگذره یا کند! هم میشه گفت:

+یه سال شده؟؟!! وای چه سریع گذشته!به سرعت برق و باد شده یه سال!

و هم

+اووووووووووووا،این همه وقت گذشته! تازه شده یه سال؟!

فردا دقیقآ میشه یه سال،دقیقآ یادمه پارسال فردا میشد سه شنبه !

با کوله باری از آموخته ها و تجربیات و دانسته ها تو زمینه های مختلف!

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هفتم مرداد 1387ساعت 23:23  توسط آیرا |  4 نظر

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

 

با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه برکه گرفت...

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم مرداد 1387ساعت 23:21  توسط آیرا |  3 نظر
اول از همه سلام
امروز بابا که اومد دنبالم برا اولین بار رفتم روستاهای سمت ساری بخش،حالی آخوند.توصیف پلش رو شنیده بودم که خطرناکه  اما همچینم نبود و چیزی نداشت فقط موقع برگشتن با ناهمواری های تقریبآ بلندی که قبلش داشت پل نامعلوم بود .
بگذریم،
یه مدتیه که حوصله هیچ چی و هیچ جا و هیچ کسی رو ندارم،بهونه های عجیب غریب و بی منطق و البته غیر قابل دسترس خودم رو حتی دل خودم هم نمی تونه جوابشونو بده چه برسه به سایرین!دیگرانی که فقط دیگران هستند.راستی چه زیاد شده تعداد این دیگران!  کسانی که بدون اونها حتی یک قدم برنمیداشتی دیگه شدن دیگران!اون کسی که باهاش بزرگ شدی باهم بازی کردی و همه جا باهم بودی دیگه دیگرانی بیشتر نیست .اونی که دعواهاشون بیشتر از 10 دقیقه طول نمیکشید شده حتی 2 3 روز باهام حرف نزنه و نزنم.صمیمیتی که مثال زدنی بود و حتی یخچالهای قطب هم نمی تونست سردش کنه دیگه شده... .
نمیدونم،
همه چیزا علتی دارن ،شاید علت این تضاد قبل و الان من باشم و کاری کرده باشم که خودم هم نمی دونم و ناراحتش کرده باشم و اون هم چیزی نمیگه .یه بار خوب یه بار بد من موندم چیکار کنم.
این نیز بگذرد...


میگن آرزوهاتو به قاصدکا بگو میرن و با آرزوهات بر میگردن اما من خیلی وقته قاصدکامو فوت کردم برنگشتن که هیج بلکه آرزوها و هدفای تعریف شده ی دیگه م رو هم با خودشون بردن.شاید من لیاقت این ها رو نداشتم و از اولش نباید جزء تعریف شده هام میذاشتم.شاید راهو گم کردن.
این نیز بگذرد...

روزهای قبل شادترین روزهام بودن به ظاهر با درونی ناآرام!
این نیز بگذرد...


همیشه به دوستایی که دوستشون داشتم وقتی میگفتم چطوری میگفتن بد نیستم /اااااااااایی/میگذره و اینا، میگفتم همیشه وقتی کسی ازت حالتو میپرسه بگو عالیم ،بهتر از من پیدا نمیشه ،خوب خوبم!تا دشمن شاد نشه با ناامیدی هات! اما حالا خودم... بذا برا یه بارم دل دشمنا رو شاد کنم!
این نیز بگذرد...


گاهی وقتا اونقدر عصبانی میشم سر بعضی... که حتی چند بار اومدم کلیک کردم رو لینک حذف وبلاگ ،باز دلم نیومد و دستم نرفت که خاطره هامو پاره پاره کنم.اینبار نمیگم خداحافظ/تعطیل شاید بازم دوام نیاوردم مث دفعه ی قبل.اما یه مدت رو تست میکنم ببینم چی میشه.فوقش برام میشن یادگاری.
این نیز بگذرد.


سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر که بتوانی چراغی به آن نصب کنی.
همه چیزا گذشتن.این نیز میگذرد؟؟؟؟؟؟؟


                                           آخر هفته ی خوبی داشته باشین-...





1 دقیقه بعد اینکه این پست رو ثبت کردم:
تو یه سایت طالع بینی برا ماه تولد من:

با وجود موفقیت خوبی که بدست آوردی هنوز احساس می کنی کم است و باید پیروزی های بزرگتری را کسب کرد. هر کاری با برنامه ریزی دقیق و حساب شده می تواند به نتیجه برسد.

نمیدونم باید به اینا اعتقاد داشته باشم یا نه؟آخه گاهی خیلی درست از آب در میان و یه سری هم میگن اراجیف! نمیدونم فقط اینو میدونم که:



سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر که بتوانی چراغی به آن نصب کنی.



+ نوشته شده در  جمعه هجدهم مرداد 1387ساعت 0:17  توسط آیرا |  5 نظر
روزها شدن ماه ها،ماه ها شدن فصل ها،فصل ها شدن سالها ورفتم خونه عمه،نه اینکه نمی رفتم اما خوب شرایط ایجاب میکرد که دیگه مث سابق زیاد نرم مثلآ همه دختر عمه ها گلین شده بودن و هر کدوم سر خونه زندگی خودشون رفته بودن و واسه موندن نمیرفتم.
اینبار عروسی پسر عمه بود و جاتون خالی خیلی خوش گذشت.

یاد دوران ابتدایی افتادم که عروسی بقیه بچه های عمه بود،با اینکه هوا گرم و آزار دهنده بود اما انصافآ خیلی خوش گذشت. اکثر خاطره های دوران کودکیم دوباره مرور شدن.

اونجا چند تا دوست داشتم که هر وقت میرفتم با هم بودیم .خاطره خیلی عوض شده بود جوری که نشناختمش!!واقعآ جای تعجب داشت که نشناختمش!چندین سال گذشته بود که ندیده بودمش شاید بیشتر از 10 سال! روابطمون مث قبل فقط خیلی کوتاه بود.بهاره اینا هم که از اونجا رفته بودن و عروسی هم نیومد و یه خورده اوضاع با قبل فرق داشت.فرشته رو اما خیلی خوب شناختمش اصلآ عوض نشده بود.
خونه جدید عمه رو هم ندیده بودم که دیدم اما اونجا احساس غریبگی میکردم آخه من تو خونه قدیمیه خاطره هام رو داشتم تو عروسیا و مناسبتا.
به خاطر همینم بیشتر وقت رو تو خونه چوبی گذروندم پیش عمه کنار صندوقچه.


و بین خودمون نشستم کادوهایی که خانما میاوردن رو تو دفتر یادداشت کردم هر وقتم در میرفتم عمه دوباره صدام میزد.

خلاصه جاتون خالی عالمی داشت پیش کلی مامان بزرگ نشستن و تماشای حرف زدنای قشنگشون.(منم دلم مامان بزرگ میخواد).یهو از بس وقت شام شلوغ شد دوونچگا تموم شدن و من هم یه خورده دودم.(dudem).عمه از بس خسته بود از هر چند تا یکی رو میگفت خیلی هم قشنگ میگفت مثلآ میگفت بنویس : گامیشلی فلان یگن زن فلانی یا میگفت فلانینگ آختیقی چافاقلی منم مینوشتم نوه ی فلانی-چپاقلی.

خلاصه هیچی دیگه بهم خوش گذشت.اما خداییش اونجا تو آرزوی یه چی موندم که تو محوطه ی عروسی آورده بودن و میفروختن. نوشمک!
+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم مرداد 1387ساعت 23:50  توسط آیرا |  6 نظر
سلام
این صرفآ یه آپ هستش نه چیز دیگه فقط خواستم صفحه ی غمگین قبلی بره.
+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم مرداد 1387ساعت 14:26  توسط آیرا |  نظر بدهید

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و

سامان  می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی

تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و

می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده  در گرداب

سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد

خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.


کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته

تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو

درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون

می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا

امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و

خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...

                                                                                                         "صادق هدایت"


+ نوشته شده در  یکشنبه ششم مرداد 1387ساعت 23:46  توسط آیرا | 
گاهی وقتا آدم با اینکه دور و برش پر حوادث شاده باز احساس ناشادی میکنه چرا؟چون به تنوع احتیاج داره،حالا این تنوع میتونه هر چی باشه.حتی میتونه یه سفر باشه ،یه جا که افکار مزاحم رو ایست بدن و تنها بذارن خودت رد شی ولی خوب نمیشه  آخه افکار همیشه باهات هستن و جزئی از وجودت!.یه جا که یک هفته ای به دور از دم و دستگاه و تجهیزات یه زندگی خیلی خیلی سنتی رو با دست خودت تجربه کنی.مثلآ صبح که بلند میشی به جای اینکه صبحونه ی اماده رو رو میز ببینی که چاییش با سماور گازی آماده شده و نونش هم باز با همین،سر صبح بری جنگل و هیزم جمع کنی و آتیش درست کنی و با یه کتری سیاه سیاه از دود آتیش و ناوا سو چاییتو آماده کنی و تو تنورهایی که بیرون درست کردن رو زمین(البته من فقط تو فیلمها دیدم) چورک یاپ!بعد فقط با یه پنیر محلی که اونم دیروز درست کردی و کار دست خودته یه صبحونه ی خوشمزه رو میل کنی و با سطل از چاه آب بیاری و ظرفا رو بشوری.دم دمای غروب عوض اینکه کانکت شی  بری صحرا و آزاد و رها از همه چیز دراز بکشی رو زمین و حتی غم این رو هم نداشته باشی که لباسات خاکی میشن.به اسمون صاف و پر از ستاره نیگا کنی! اول بشینی ستاره ها رو بشماری و بعدش یواش یواش و خود به خود تا آخر گنجایشت غرق معنویات شی...یهو ببینی صدای اذان صبح از اون دور دورها از تو آبادی میاد و سریع بلند شی و همونجا نمازتو بخونی برگردی کلبه و بعد صبحونه نه قبل صبحونه بری شیر بدوشی  و روز نو تو با شادی آغاز کنی...
یه هفته تموم شده و داری برمیگردی تو راه اولین چیزی که میبینی افرادی هستن که به خاطر منفعت خودشون حرمت های مابین رو شکستن و بعضآ تو قالب دوستی تو رو وسیله میذارن و به این ترتیب میخوان به خواسته هاشون برسن.در واقع تو این وسط شخصیت تو رو له کنن و وجودت رو نادیده بگیرن و با پررویی تمام نصفه نیمه به اهدافشون برسن!هر چند تو این راه تو هم از محبت های صوری بی نصیب نمونی اما عمق این خوبی ها تو چیزای دیگه خلاصه شده باشه !این نیز بگذرد ...بی خیال همه این بی ادبی ها و بی فرهنگی ها.



بگذار احساس نیز هوایی بخورد از این جمله خیلی خوشم میاد اما نمیدونم از کیه یا از کجا شنیدم.

بعد از یک هفته ی کاری منتظر جمعه بودم که صبح تا یه خورده دیرتر بخوابم اما برعکس شد و اصلآ خوابم نمیاد به فکرم رسید که بیام وبگردی و اول صبحم رو با نوشته های شما دوستان اغاز کنم.
                                                       
                                                                                                             روز جمعه تون پیروز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد