کلیک : راز گــل ســرخ
نه می توانم عاقل باشم...نه آدم...
اینجا ارزانی آنهایی که هم عاقلند...هم آدم....
حرفهای نامربوط:عقم می گیرد...وقتی می بینم و می شنوم که صادقانه ترین حرفهای من را کسانی
می خوانند که به دروغ عادت کرده اند...این آش با جایش مال آنها...
گیلاسهایتان را بالا ببرید و به سلامتی پایان اینجا بنوشید...
من گیلاسم را به سلامتی شروعی دیگر...در جایی دیگر...یک نفس بالا کشیده ام!!!
نوشته شده توسط مایا در یکشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1387 ساعت 10:22 موضوع | لینک ثابت
از پشت شیشه ...به بالکن که نگاه می کنم...آفتاب را می بینم که عریان تر از همیشه...خودش را پهن
کرده روی کاشیها!
یک چیزی ته دلم غنج میرود...
آبپاشم را بر می دارم و میروم روی بالکن....
پایم که به تن آفتاب می خورد ، از خواب می پرد.....بوسه ای برایش می فرستم و او.....مثل جوانکهای
عاشق...گُر می گیرد و نورش را می ریزد توی چشمم...
چشمانم پر از اشک می شود و لبانم پر از خنده...
و او که همین را می خواهد....دور پاهای لختم می پیچد و می رود بالا...رویش آب می پاشم تا هیزی
نکند!!...او اما...نورش را بیشتر می ریزد توی چشمم تا نه او را ببینم...نه هیزی اش را...
آفتاب را به حال خودش می گذارم....
به گلدانهای سبز و زیبایم...آنقدر آب می دهم...تا بوی خاکشان بلند شود...بعد مینشینم کنار سایه
کم جانشان و شروع می کنم به نفس کشیدن....
آفتاب در آغوشم می گیرد و دست داغش را می کشد روی صورتم...نگاهش می کنم و عاجزانه می
خواهم پوست سفید و نازکم را نسوزاند....او اما....محکم تر در آغوشم می گیرد...
و من دوباره آفتاب را به حال خودش می گذارم....
دلم زمزمه می خواهد...همراه با گلدانهایم شروع می کنم به خواندن...
آجی سی بار ، سوجی سی بار گونلرینگ اوزاغی بار ، قیسغاسی بار یوللارینگ
من شکر ادیان گول لری بار تیکه نینگ سن داد ادیانگ:تیکه نی بار گول لرینگ
*****
می خوانم و پر از عشق و لبخند می شوم....
این روزها...خانه...تنها جایی ست که ترس عجیب من از آدمها را تسکین می دهد!!...
نوشته شده توسط مایا در یکشنبه پانزدهم اردیبهشت 1387 ساعت 23:50 موضوع | لینک ثابت
گیج شده ام...
گیج و گنگ...
مثل کسی که در شبی تاریک...یکدفعه از خواب پریده باشد و نداند کجاست...
یا مثل کسی که با یک بشکن...هیپنوتیزمش تمام شده باشد و هنوز نداند چی به چیست....
من دوباره در شوکم...و مثل همیشه کمی طول می کشد تا روبراه شوم...
و بدترین چیز در این روزها....این است که عادی(یا چه می دانم...طبیعی)رفتار کنم....
چه می شود کرد....همین است دیگر....این کار بد را هم به خوبی انجام خواهم داد!!!
البته اگر گند نزدن و کنترل خون سگی هم جزء کارهای عادی باشد...
اوف...بدترین چیز در این روزها این است که عادی رفتار کنم....
***
حرفهای نامربوط:نمی دانم این را کجا خواندم(اصلش هم درست یادم نیست...که خب توفیر زیادی هم
نمی کند..مهم،مفهومش است که یادم مانده)....چه داشتم می گفتم؟...اوه یک حرف نامربوط...بله...
داشتم می گفتم که "روزی از چرچیل می پرسند..اگر در راهی...دشمنت را ببینی..آیا راهت را کج می
کنی و از راه دیگری می روی؟...جواب میدهد:نه...از همان راه می روم و به او لبخند می زنم و دستش
را هم می فشارم!!"خب...آدم که بی دلیل "چرچیل"نمی شود...می شود؟
نمی دانم اگر این را از من بپرسند...چه می گویم...
بدبختی این است که من هنوز دز تعریف واژه دشمن مانده ام....چه برسد به جواب این سوال...
تو چه می گویی؟
یک روز بعد....
اصل ماجرای چرچیل را در قسمت نظرات بخوانید...
نوشته شده توسط مایا در یکشنبه هشتم اردیبهشت 1387 ساعت 23:44 موضوع | لینک ثابت
حرف زدن از سیاست برایم ، مثل پختن آش شله قلمکاری ست که هر چقدر هم زورت را بزنی ، نتیجه
آن چیزی می شود که خودش می خواهد!! نه آن چیزی که تو می خواهی....
برای همین هم زیاد دوست ندارم اینجا بحثهای سیاسی راه بیندازم و حرفهای صد تا یک غاز بزنم..ولی
انگار نمی شود.....چون یک وقتهایی یک چیزهایی مجبورم می کند آن دیگ شله قلمکارم!!!را از انباری
بیرون بیاورم و شروع کنم به پختن آشی که می دانم بلاخره آن چیزی می شود که خودش می خواهد!
بگذریم...
چند روز پیش ، روی مبل لم داده بودم و با بی میلی کانالهای رسانه ملی!!را عوض می کردم که برنامه
"دور و نزدیک"توجهم را جلب کرد..اولین بار بود که این برنامه را می دیدم..و آن چیزی که باعث شد پایش
بنشینم و یکی دو قسمت بعدی آن را هم دنبال کنم..آدمهای آشنایی بود که به زبان من حرف می زدند
و در جاهایی زندگی می کردند که من گرچه نرفته ام.........ولی می دانم کوچه های خاکی و خانه های
کاهگلی آن.....محل زندگی یکی از اصیل ترین طایفه های ترکمن (تکه ها)است که در نهایت تنگدستی
روزگار می گذارانند...
دوربین "دور و نزدیک" مدرسه دخترانه ای را نشان می داد که فقط اسمش مدرسه بود.....نه نیمکت و
صندلی درست و حسابی داشت...نه روشنایی کافی....و نه وسیله گرمایشی مناسب...(طفلکی ها
چنان چفت هم نشسته بودند که آدم فکر می کرد مثل انسانهای گم شده در برف می خواهند با ۳۷
درجه گرمای بدنشان.....سرما را از رو ببرند)سرویس مدرسه آن ها نیسانی بود که هر روز آفتاب نزده
از جاهای مختلف جمعشان می کرد و می رساندشان به آن دخمه ای که اسمش مدرسه بود....آنها
در روستا های خودشان همین را هم نداشتند....و خوشحال بودند که والدینشان اجازه داده اند.....تا
به آن مدرسه بروند..دستهای پوسته پوسته..گونه های از سرما سوخته...بینی های سرخ...و لبهای
خشک و ترک خورده...تنها سهم این دختران از جوانی ای بود که یکی از ارمغانهایش نشاط و زیبایی
ست..
دوربین "دور و نزدیک".....بچه هایی را نشان می داد که مثل تمام کودکان دنیا می خندیدند......اما
لبخندهایشان مثل پاهایشان برهنه بود..نه کفشی...نه جورابی...پاهای لخت آنها در دمپایی های
رنگ و رو رفته ای بود که نشان می داد قبل از آنها بارها پا به پا گشته...
دوربین "دور و نزدیک"...عروسی ای را نشان می داد که مهریه عروسش هشتصد هزار تومان بود و
غذای عروسیش آب و چگدرمه...نه هتلی...نه باشگاهی...نه غذاهای رنگارنکی که نصفش راهی
زباله ها می شود..نه کوکایی..نه پپسی ای..نه زمزم وطنی ای...نه سکه های طلا و فتنه و بلایی
فقط آب و چگدرمه....
و بعد "دوربین دور و نزدیک"...فرشتگان نجاتی را نشان می داد که منت گذاشته بودند و آمده بودند
تا وردی بخوانند و آن تنگدستی ها را دود کنند و بفرستند هوا.....و مردم قند در دلشان آب شده بود
که رئیس جمهور احمدی نژاد...گوشه چشمی به آنها انداخته و به دنبال یکی از سفر های استانی
اش...چند نفری را راهی آنجا کرده تا حالی از احوال آنها بپرسد و به بی اعتنایی محکوم نشود!!
باز هم بگذریم....
ولی اصل قضیه چیز دیگری ست!!!
*******
گرچه انتخابات ریاست جمهوری.....سال آینده برگزار می شود....اما تبلیغات آن عملا از امسال آغاز
خواهد شد و گروه های سیاسی برای احراز این مقام فعالیتهای تبلیغاتی خود را آهسته و پیوسته
شروع خواهند کرد...
در این بین...پس از اینکه نهاد ریاست جمهوری با پاسخ رد رسانه ملی برای ساخت برنامه ای در باره
سفرهای استانی مواجه شد.........خود اقدام به ساخت این برنامه کرد و در حقیقت کلنگ تبلیغات را
بی سر و صدا به زمین کوبید تا افکار عمومی را کم کم برای انتخابات سال آینده و کاندیداتوری رئیس
جمهور آماده کند......این در حالی ست که چون در ایران اکثر رسانه ها دولتی ست ، سردمدار دولت
نهم شانس و فرصت بیشتری برای تبلیغات در اختیار دارد........فرصتی که شاید کاندیدا های دیگر تا
نزدیکی های انتخابات از آن بهره ای نبرند..(که خب مسئله کمی نیست)اما سابقه تبلیغات سیاسی
در ایران نشان می دهد که در هر دوره......کاندیداها و طرفداران آنها شیوه های ابتکاری جالبی برای
تبلیغ خود پیداکرده اند و باعث شگفتی مردم شده اند!!
حرفهای نامربوط:چرا باورت نمی شود همه حق زندگی دارند...نمی گویم مثل هم....فقط معتقدم خوب
چه آن دختران گونه سوخته (اهل روستاهای دور افتاده رازو جرگلان که اوصافشان را گفتم)..چه تو که اگر
دنیا را آب هم ببرد..جایی خوابیده ای که زیرت نم هم نمی کشد..می شود گاهی به این هم فکر کنی؟
نوشته شده توسط مایا در یکشنبه یکم اردیبهشت 1387 ساعت 22:28 موضوع | لینک ثابت
فکر کردن را دوست دارم...جتی اگر فکر کردن به هیچ چیز باشد...یا گاهی هم فکر کردن به همه چیز...
فکر کردن مرا به جاهایی می برد...و چیزهایی نشانم می دهد...که خوبند...
خوبند چون گاهی مزخرفند...خوبند چون گاهی صاف و صیقلی ند و خدا ازشان نگذرد!!!چیزهایی برایم
رو می کنند که موقعهای معمول دلم نمی خواهد بدانم...خوبند چون خودم را می نشانند جلوی خودم
و کاش فقط به همین جا ختم می شد......خوبند چون دیگران را هم می نشانند جلوی خودم.....و من
نمی دانم با این همه آدم نشسته!!!چه کنم و کدام را کجا بنشانم....
خوبند...چون به من می گویند..هی..کجای دنیایی..."نانوا هم جوش شیرین می زند...بیچاره فرهاد.."
**********************
امشب داشتم به وحید فکر می کردم...
پسرک معلول دختر عمه ام...که این روزها باید شانزده ساله شده باشد...
داشتم فکر می کردم که چگونه یک اتفاق کوچک...می تواند یک زندگی را اینقدر تغییر دهد...
**********************
بچه که بودم...وقتی بچه های دیگر با کنجکاوی از هم می پرسیدند:"تو میدونی ما از کجا اومدیم"
من همیشه با اطمینان می گفتم:"خب معلومه از دل مامانامون"
هنوز هم نمی دانم چرا این را می گفتم...ولی حالا این را خوب می دانم که واقعی تر از این واقعیت
وجود ندارد...ما همه از دل مادر هایمان آمدیم...از دل دلشان..حتی همین وحید....
یادم هست شانزده سال پیش وحید هم مثل تمام کودکان دنیا داشت آرام آرام از دل مادرش به این
دنیای عجیب می آمد که در یک چشم به هم زدن همه چیز به هم ریخت و فشار دختر عمه ام سر
به جنون زد و به حال اغما افتاد..... چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا پزشکان و همسر دختر عمه ام
نجات جان او را به نجات وحید ترجیح دادند..و به همین سادگی..وحید معلول ذهنی شد..
به همین سادگی...امشب به این جمله هم زیاد فکر کردم....مسخره است...به همین سادگی...
************************
امشب به این هم فکر کردم که اگر وحید مثل بچه های دیگر بود....حتما کم کَمَک پشت لبش سبز
می شد و او به این فکر می کرد که سبیل بگذارد یا یک روز...مخفیانه آنها را بزند و بزرگ شدنش را
جشن بگیرد...
و چون وحید پسر بی نهایت زیبایی ست...به این هم فکر کردم که در این سن نوجوانی که نه...نیمه
جوانی دل چند دختر برایش ضعف می کرد......و از حد هم گذشتم و برایش یک دوست دختر چشم
بادامی که بر عکس وحید سبزه و مو مشکی هست هم تصور کردم.....و بعد خودم را جای آن دختر
گذاشتم و فکر کردم آیا از پسر مو بور چشم خاکستری با آن خنده های زیبا خوشم می آمد؟..بعد..
به جای آن دختر گفتم...نه زیادی زیباست....آن وقت شوهرم می شود مال مردم....بعد دوباره خودم
شدم و خندیدم و به تصویر ذهنی ام گفتم...دخترک پر رو...دلت هم بخواهد...و بعد......خب...معمولا
بعدِ این طور وقتها بغض است...همین....
**********************
وحید بزرگ شده....چشمهای وحید هنوز هم همانطور است...یک جور خاکستری زیبا...مثل آبی های
دم طلوع....و موهایش هم هنوز می درخشد...آنقدر که نمی توانی نگاهش نکنی...
وحید بزرگ شده...قد کشیده...ولی تا حالا شلوار لی تنگ پایش نکرده....کفش هم که....
خب.......وحید زندگی اش را خوابیده می گذراند...با شلوارک های راحت و گشاد تا اذیت نشود و
تمیز کردنش هم راحت باشد....
وحید بزرگ شده....اما از دنیا فقط مادرش را می فهمد و بی مهری را...
می بینی...آن وقت تو باور نکن ما از دل مادر هایمان آمدیم...آن وقت تو باور نکن...هیچ چیز را هم که
نفهمیم...این بی مهری گور بگوری ولمان نمی کند و آن را زودتر از هر چیز دیگری می فهمیم....
**********************
فکر کنم من هم بزرگ شدم....قد کشیدم....چشمهایم آبی نیست اما مثل چشمهای وحید توی آدمها
را می بیند....نمی دانم...واقعا نمی دانم وحید هم مثل من اذیت می شود...شاید آن خنده های جیغ
مانندش برای همین باشد...حتما در دلش جا نمی شود که این طوری خودش را خالی می کند...مثل
من که اینجا را پر می کنم تا اضافی های ذهنم را مر خص کنم...
***********************
فکرش را بکن...دوست نازنینی دارم که قبلا همکارم هم بود......بعد من یک روز جل و پلاسم را جمع
کردم و رفتم پی کار و زندگی خودم..اما او ماند و الهی شکر...کار و بارش هم روبراه شد...
فکرش را بکن...قند توی دلم آب شد وقتی این را فهمیدم...مهم نیست که آخر از همه فهمیدم...اما
قند در دل آب شدن که اول و آخر نمی شناسد....
فکرش را بکن....از آن روز،من همه چیز مربوط به او را آخر از همه می فهمم...می دانی چرا؟خب..به
یک دلیل ساده...احساس می کنم او فکر می کند..آن چیزها ممکن است اذیتم کند...یا چه می دانم
باعث حسرتم شود...شاید هم در شرایط طبیعی...باید این طور باشد...ولی من بارها به او گفته ام
آن موقعیت کذایی برای من به لعنت خدا هم نمی ارزید..پس بهتر است جوشم را نزند و این فکر را هم
از سرش بیرون کند که من حیف شده ام.....
کاش می دانست من برای خودم چه کارها که نمی کنم...و چه آرزوهایی که به پیش نمی برم....
پس لازم نیست وقتی جلوی من کسی از کار و بارش می پرسد هیس و هوس راه بیندازد و ابرو بالا
و پایین کند...کاش می دانست این مهربانیهایش اذیتم می کند!!..به خصوص وقتی نگاه گیج دیگران
را برایم به ارمغان می آورد که به دنبال علت این حرکاتند...(غافل از آنکه من از آنها گیج ترم...)
کاش می دانست...این حرفها پیفی نیست که به خاطر نرسیدن دست گربه به گوشت باشد...
و کاش می دانست....
من همیشه به خاطر آن صداقتی دوستش خواهم داشت......که روزی اورا وا داشت تا به من بگوید
"وقتی نمره هامون با همه..من سر راحت رو بالش میذارم..اما وقتی نمرَم کمتر از توئه..خب..اونجوری
نمیشه دیگه..."من به خاطر اینکه با حرفهای جدی اش شادم می کند...ریزه بی مهری هایش را به
او خواهم بخشید..و به خاطر روزگاری که به خوشی کنار هم گذراندیم..لبخندم را از او دریغ نخواهم کرد
********************
امشب به این هم فکر کردم که وحید...بی مهری را بیشتر از هر چیز دیگری می فهمد ولی بیشتر از
هر چیز دیگری هم آن را می بخشد و می گذرد...
امشب متوجه شدم...وحید خیلی بزرگ شده...خیلی بزرگتر از من.....
نوشته شده توسط مایا در سه شنبه بیستم فروردین 1387 ساعت 0:28 موضوع | لینک ثابت
خب...این بی خوابی هم درد بی درمانی ست که در مورد من فقط با نوشتن علاح می شود...
برای همین هم....
ای بابا...انگار اگر این حرفها را نگویم...به لال بودن متهم می شوم...
خنده دار است....جویدن حرفها و تفاله کردنشان...عادتی ست که هنوز هنوز ها قصد ترک کردنش را
ندارم...و بزرگترین خوشبختی هم این است که این را بهتر از هر کس دیگری می دانم و قبول دارم...
بگذریم...
دلم می خواهد بنویسم.....پس می نویسم......چه فرقی می کند.......کِی باشد و برای چه....
۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸
مادر دل نازک شده...یکی دو ذره که نه...خیلی....هر چیزی بغض کوچکش را می شکند......و من
فکر می کنم...این بغض زنانه در برابر شادیها شکننده تر از غمهاست...
همین امروز صبح بود که خواهرکم زنگ زد و گفت..مادر با شنیدن خبر قبولی برادرم در آزمون گمرک
ساعتها گریه کرده.....من هم که کم طاقت.......زنگ زدم و با شنیدن هق هق بچه گانه مادر....دلم
ریش شد..طفلک خیلی سعی کرد آرام باشد..اما هنوز دو کلمه از شادیش نگفته دوباره زد زیر گریه
بعد با هیجان از دل نگرانیهایش گفت......و آنقدر بریده بریده حرف زد که من درست متوجه نشدم...
نگران حال و احوال من است....یا غربت پیش روی برادرم......یا هزار و یک چیز دیگر که فقط در ذهن
یک مادر می گنجد....
خب...سخت است دختر بزرگ خانه باشی و کمی (اینجا که با خودت تعارف نداری...چرا نمی گویی
خیلی..خیلی ای که جلویش را به هر بدبختی شده می گیری)....داشتم می گفتم....سخت است
دختر بزرگ خانه باشی و خیلی هم احساساتی باشی و از پدر و مادرت هم دور باشی و به اندازه
تمام دنیا دوستشان هم داشته باشی و .....و باشی....و باشی....وباشی.....و باشی.....و نه....
(خدای من...همیشه اعترافاتی هست که ضعفهایت را به رخت می کشد و تو حاضری سیلی آن
ضعفها را بخوری ولی پا پس نکشی و حرفت را بزنی)....
چه دارم می گویم...
به هر حال سخت است...به خصوص اگر از بچگی مادرت را خدای قدرت بدانی و باور داشته باشی
او فقط برای دیدن اشکهای دیگران و تسلا دادن به آنها آفریده شده نه برای گریه کردن...ولی خب....
آدمی ست دیگر....این روی سکه مادرم تلخ و دردناک است و مرا آزار می دهد...
اوف....یک سال...شاید هم بیشتر است که اینجا را زباله دانی ذهنم کرده ام و بی ربط ترین چیزها
را می ریزم این تو...خب...این کار یک جورهایی به افکارم نظم می دهد و چرت و پرتها و اضافی ها
را می کشد بیرون....باور کنید این زباله ها هم زدن ندارد...ذره ای عُقتان گرفت بروید به راه خودتان
آخر اینکه...
نه...زیاد دلم نمی خواهد به آخر فکر کنم...برای من همیشه اول است....همه چیز...همه کس....
تکراری ترین کارها.......مزه اولین را دارند.....تکراری ترین آدمها هم همینطور....این را در غرزدنهایم
حس می کنم....گاهی که از غر زدن کلافه می شوم......به خودم می گویم:"هی مایا...همه چیز
هر جا که باشد...اولِ اولش است و تو هر روز می توانی آنها را جور تازه ای تجربه کنی..پس خودت
را کمتر به در و دیوار بکوب..."بعد می خندم...دلخوشکنکهای من هم طعم گس میوه های نارس را
دارند...میوه های اول....و چقدر خوب است که نرسیده اند...و تا کرم زدن فاصله دارند...
۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸
باید بروم برای خودم تکنوازی ویولون بخرم....و چند تا گلدان...و آن چند تا کتابی که اسمشان مثل
ناقوس در ذهنم زنگ می خورد...
هنوز هم قرار است فمینیست باشم...و البته یک فمینیست منطقی...این را خوب بلدم...
باید تغییرات کوچکی در دعای قبل از خوابم بدهم....می خواهم خودم را بیشتر تحویل بگیرم...
دست نویس هایم را هم باید جمع و جور کنم....طفلکی ها حسابی غریب مانده اند....
آن همایش چله نشینمان را هم باید هر جوری شده از چله در بیاورم و بندازمش در گود "ارتباطاتیها"
تا معلوم شود چند مرده حلاجیم....
چای و قهوه ام را هم که کم نمی کنم....منم و همین نوشیدنیهای مجاز و سنتی....
خب....فعلا...همینها.....تا ببینم بعد چه می شود....
حرفهای نامربوط : یادش بخیر...پارسال همین موقع...نقطه...سر خط... را نوشتم...یادت هست؟...
حرفهای نامربوط : این تبریک عید هم از آن کارهاست....باشد...عیدت مبارک....
نوشته شده توسط مایا در پنجشنبه یکم فروردین 1387 ساعت 3:24 موضوع | لینک ثابت
دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه
دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه
دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه
دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه
دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه دیوانه
-خب...که چه؟.....این مثلا فحش سبکت کرد؟....اصلا به که می گویی دیوانه؟...به خودت؟...به در و دیوار؟
به این موبایلی که مثل پاندول ساعت تابش می دهی؟............یا......مهم نیست.....فقط بگو که چه؟...
؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
-اینها هم رویش تا سبکت تر شوم......به تو یاد نداده اند با آدمی که حالش خوش نیست کَل نیندازی؟...
....
....
....
همین است که می بینی....توضیح دیگری ندارم....می توانی به پای همه چیز بگذاری...از هذیان گویی
های یک ذهن تب دار گرفته.....تا انتخاباتی که عالم و آدم را گرگ و میش کرده.....اصلا بگذار پای همین
آبله مرغانی که یک هفته ای ست خانه نشینم کرده...تعجب ندارد....چه ام از بچه ها کم است؟...فقط
کمی قد کشیده ام و یاد گرفته ام ادای آدم بزرگها را در آورم.......شاید هم می گویی سر پیری و معرکه
گیری....خب این هم حرفیست....حتما که نباید دور چل چلی ات باشد یا سر پیری شلوارت دو تا شود
که بگویند سر پیری و معرکه گیری...فکر کنم این طور وقتها هم بشود این را گفت......به هر حال همین
است که می بینی....توضیح دیگری ندارم....می توانی به پای همه چیز بگذاری......آزادی...آزادِ آزاد....
....
....
....
اگر مادرم بود..حتما به شوخی می گفت :"توبا تاقصیر اِی..باب باب گولنگ ایسی ووردیمقا سانگا قیزیم"
و من با خنده می گفتم....نه.....چیزی نمی گفتم.....می گذاشتم شوخی کند و بخندد و مرا هم غرق
خنده هایش کند..اوف.....شاید هم دردم این است.......دلتنگی برای عزیزترین موجود دنیا که هر جوری
باشی ، باز هم تو را می پرستد و آغوشش را از تو دریغ نمی کند......شاید...نه...بس است دیگر.....
نوشته شده توسط مایا در شنبه بیست و پنجم اسفند 1386 ساعت 21:7 موضوع | لینک ثابت
امروز از آن روزهاست که دلم می خواهد بروم توی خودم و مثل کاغذهایم...مچاله شوم...آنقدر مچاله
که کسی نتواند....چینهایم را باز کند...
از آن روزها که چای نوشیدنم تمامی ندارد.....چای های تلخ و زهرماری....که اغلب یخ می زنند و من
موقع نوشیدنشان یادم می رود که چند ساعت پیش آنها را ریخته ام.........و غرق در رقص بی پروای
بخارشان شده ام...
از آن روزها که ته کثیف خودکار از دهانم در نمی آید و تمام اصول بهداشتی دنیا می روند به دَرَک....
از آن روز ها که کَکِ خط خطی کردن میفتد به جانم و تمام ذهنم را می خاراند........و یکی هم پیدا
نمی شود که به من بگوید...."مردم کِرم به جانشان میفتد،صدایشان در نمی آید...آنوقت تو به خاطر
یک کَک این همه هیاهو می کنی؟...تمامش کن...."
از آن روزهای هیاهو برای هیچ! که اعتراف می کنم دیوانه اش هستم....
..
..
..
امروز از آن روزهاست که کاغذها می میرند....خطها می شکنند...و داستانی متولد می شود....
و من تک و تنها مشغول به دنیا آوردنم....
قابله ها را خبر نکنید!!!!....
نوشته شده توسط مایا در سه شنبه چهاردهم اسفند 1386 ساعت 9:47 موضوع | لینک ثابت
هستم...
همین دور و برها...
بین آدمهایی که سر از کارشان در نمی اورم...
و....با مشغله هایی که....اوف....عقل جن هم به آنها نمی رسد...
اینها را گفتم که خاطر نازکتان را زیاد نگران بود و نبودم نکنید.........
*************************
تمیم..................................................................................................... پر!
سایرا................................................................................................... گاهی پر...گاهی نپر!
فریدون................................................................................................. گاهی پر...گاهی نپر!
مریم.................................................................................................... گاهی پر...گاهی نپر!
من...................................................................................................... شاید پر...شاید نپر!
عجب زمانه بپر ، نپری ست!!!!
آسمان برای پریدنمان جا کم دارد...
قفس برای اسارتمان جا کم دارد...
زمین هم که برود گورش را گم کند...یک وجب خاک شده است و برای دویدنمان جا کم دارد...
شاید من هم کم دارم که همه جا کم دارد...
عجب زمانه بپر ، نپری ست!!!!
**************************
بعدِ عمری آمده ام و اراجیفم را خودم هم نمی فهم...
ولم کنید...درست تر می شوم....
مثل کش تنبانی که ولش کنند...می فهمد که باید برگردد سر جایش....
عارِدرد ندارم که...پرت گویی ، پرتم می کند به عالمی که عالمی دارد....
شما نشنیده بگیرید!!
نوشته شده توسط مایا در جمعه سوم اسفند 1386 ساعت 19:3 موضوع | لینک ثابت
روزی..روزگاری...پدرم...که حرفهایش را مثل آفتابی که در آسمان میتابد...باور دارم...چیزی به من گفت که
بعد ها...ستون زندگیم شد...
ـببین مایا جان...نکبت ترین آدمها هم....چیزهای کوچکی برای دوست داشتن دارند...چیزهایی که شاید
از یک دانه ارزن بزرگتر نباشند ولی وجود دارند...و تو در تمام زندگیت باید به دنبال کشف آن چیزها باشی
تا نکبتی های زندگی...که همه اش هم تقصیر آدمها نیست ...آزارت ندهد....
و روزی...روزگاری...من...به خاطر پدرم...عاشق آن دانه های ارزن شدم....
وحالا به خاطر خودم...فقط و فقط به خاطر خودم...دنبال آن ارزنها هستم...و مثل یک کبوتر چاهی...در دل
غم انگیز ترین آدمها هم ارزن پیدا می کنم....
و همان روزها...پدرم...این را هم گفته بود...
روزی می رسد که به خاطر خودت....عاشق ارزنهایی خواهی شد که در دل نکبت پاشیده اند....
روزی...روزگاری..پدرم...من و فردای مرا...دیده بود...تا عشق ورزیدن را به من بیاموزد و نگذارد سنگ شوم