تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

دنیای تو

منبع : دنیای تو  

 

یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم

(خیام)
+ نوشته شده در  یکشنبه 1387/09/03ساعت 22:12  توسط دنیا  |  نظر بدهید

گویند که پیرمردی نابینا در شب تاریک می رفت. کوزه ای بر دوش و چراغی روشن بر دست داشت. مردی به وی رسید وگ فت ای پیر، چراغ چیست بر دست داری ؟! (تو که نابینا هستی).!
پیر مرد گفت : این چراغ از برای توست که در شب تار، سبوی مرا نادیده ، نشکنی.
+ نوشته شده در  شنبه 1387/08/18ساعت 11:29  توسط دنیا  |  2 نظر


انسان حاصل تصادف نیست ، به صورت انبوه هم تولید نشده است، محصول خط تولید کلی هم نیست بلکه به طور دقیق برنامه ریزی شده است. نیروی ویژه ای به وی اهدا شده است و خدای صنعتگر ، عاشقانه او را روی زمین نهاده است تا در زندگی به کمال برسد و لدت ببرد.

شما هم می توانید انسان باشید.
+ نوشته شده در  یکشنبه 1387/08/12ساعت 8:47  توسط دنیا  |  یک نظر

    خدایا من از زندگیم راضیم. از زندگی این دنیام تا الان. 1 نفر بودم که 2 نفر شدیم و الان که 3 نفر هستیم. به خدا من زندگی بدی ندارم ولی نمیدونم چرا بعضی از نزدیکای آدم همش می خوان به آدم بقبولونن که من زندگی خوب و قشنگی ندارم!!! والا  بلا  ای نزدیک من. اگه منو دوست دارین و دوست دارین منم مثل شما زندگی موفق و شادی داشته باشم ، در اینه که منم مثل سایر بچه های ترکمن دیگه باشم. انتظار زیادی که نیست. منم دیگه حدودآ 3 دهه است که بدنیا اومدم و فوقش ، مفیدش شاید 3 دهه دیگه بیشتر تو این دنیا نباشم. چرا می خواین من تو چارجوب فکری و ذهنی شما زندگی کنم. من کی باید خودم برای خودم تصمیم بگیرم . خدا رو شکر از 2 سال قبل تصمیمام رو خودم گرفتم . ولی از اون موقع همش مورد سرزنش و نکوهش عزیزانم هستم که همش می گن تو ، تو زندگیت اشتباه  می کنی ( به معنی همون بدبختی!) . ولی اینو بدونین که تنها چیزی که کمی از درجه خوشبختی و شادی من کم می کنه همین سرزنشای شماست. من که از ته دل دوستون دارم و نمی تونم، نه اصلا نمی تونم ازتون دل بکنم ، همیشه و همه جا خونواده کوچیک من به خوبی و نیکی ازتون یاد می کنیم و دوست داریم فرقی بین خونواده ما و شما نباشه. بیایید خوش باشیم و این چند صباحی که تو این دنیای بی وفا هستیم حداقل خودمون به خودمون وفادار باشیم. 
+ نوشته شده در  شنبه 1387/08/04ساعت 11:14  توسط دنیا  |  4 نظر

انگار پای ثانیه ها سنگ میشه

وقتی دلی برای دلی تنگ میشه.
+ نوشته شده در  پنجشنبه 1387/08/02ساعت 8:19  توسط دنیا  |  نظر بدهید

این روزا بشدت گرفتارم یعنی زمان کم دارم. می گم کاش شبانه روز بیشتر از 24 ساعت بود! از صبح تا شب بدون تعطیلی(حتی جمعه ها) مشغولم. بعضی وقتا به خودم می گم به کجا چنین شتابان؟ ولی می بینم هر چقدر هم که شتاب داشته باشم راه آنچنانی از پیش نمی ره.
دخملم این روزا یه خورده شلوغ شده و یه خورده هم مریض شده. همه می گن می خواد دندون درآره و طبیعیه. خدا کنه همینطور باشه.خلاصه تحت نظر پزشکه. دل ادم می سوزه واسه طفل معصوم که نمیتونه بگه چشه.
با این مشغله من،قربون مادرش که همه کارای دخملمو خودش یه تنه انجام می ده. اینجا آدم درک می کنه که مادر یعنی چی و مردا چقدر ناتوانن در این موارد. بردن دکتر و رسیدن به بچه و شب بیداری و ... .
خدا به همه مادرا قوات برسین.
+ نوشته شده در  یکشنبه 1387/07/21ساعت 7:52  توسط دنیا  |  2 نظر


زاهدا ، من که خراباتی و مستم به تو چه؟

ساغر و باده بود بر دستم به تو چه؟

تو اگر گوشه محراب نشستی، صنمی گفت چرا؟

من اگر گوشه میخانه نشستم به تو چه؟

آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند

تو که خشکی، چه به من  ،، من که تر هستم ، به تو چه؟؟
+ نوشته شده در  دوشنبه 1387/07/08ساعت 13:27  توسط دنیا  |  نظر بدهید


دستهایی که کمک می کنند ، مقدس تر از لبهایی هستند که دعا می کنند.
                                                                                      کورش کبیر
+ نوشته شده در  شنبه 1387/07/06ساعت 11:10  توسط دنیا  |  یک نظر

تنها زینت برای زن که هیچ زنی از آن برخوردار نیست، سکوت است.

این نوشته ای بود که حاج خانم هنگام گشتن پی کتابهای بایگانی شده مان یافته و برایم خواند که دستخط خودم هم بوده! من که کلی خندیدم. حالا این خنده چه معنی میتونسته داشته باشه ، شما بگید؟

+ نوشته شده در  پنجشنبه 1387/07/04ساعت 16:40  توسط دنیا  |  یک نظر

ماه رمضان هستش و مصادف با تابستان که من حداقل بعدازظهر ها کار خاصی ندارم و تقریباً روزهای آخر استراحتمه تا مهرماه. معمولاً اگه بیرون کاری داشته باشیم به اتفاق خونواده (خانمو ایلای) شبها بعد از افطار می ریم. چند شبی بود که پشت سر هم می رفتیم بیرون ، حالا به بهانه های مختلف از جمله: خانم خانما از مهر ماه کاری پیدا کرده بودن به مدت یک روز در هفته! بنابراین خوب بود که به سر و وضعشون اندکی برسن (پوشاک). مانتو، مقنعه ، کفش و ... (حالا خوبه بدونین درآمدی که از این کار درمیاد کفاف اینا رو هم نمیده هیچ، کرایه تاکسی رو هم باید از جیب بده!!)
بیشتر هدفم از این پست سر زدن  به تورم نازنین هستش. مثلاً بعضی قیمتها، مانتو 35000 تومان، کفش 40000 تومان ، کیف 35000 و ...  . از همه اینها بگذریم ویزیت دکتر 7000 تومان که فقط 4 تا قرص تو نسخه نوشته شده و قیمت همین 4 تا 30000 تومان(قرص خاصی هم نیستشا). دندون درد رو که کاریش نمیشه کرد . درمون یه دندون بدون تمیز کاری و ظریف کاری 60000 . یک سونوگرافی 5 دقیقه ای 40000 ، یک آزمایش کوچیک 30000 (حالا سونو  و آزمایشا که به یکی و دو تا بسنده نمیکنه)- اینا همه به غیر از هزینه های عادی خورد و خوراکه که همه در جریانش هستیم.
خدا پای هیچ کسی رو ، رو مطب دکتر و داروخونه و بیمارستان نکشونه، چرا که برای افراد غیر متمول این موضوع برابر است با محکوم شدن به مرگ.

تو این چند شب واقعاً احساس کردم که زندگی چقدر سخت شده. صبح تا شب بدو بدو کنی تا فقط بتونی نفس بکشی و زنده بمونی. ارزش تحصیل و درس هم که فبها.  مثلاً ما دو نفریم که 6 سال از عمومون رو تو دانشگاه و خوابگاه با همه سختیاش گذروندیم. صبحها که از خونه میام بیرون تو یه چهارراه و دور میدونی کارگرا رو می بینم که در انتظار کار هستن. حدوداً هر روز 200 نفر . فکر می کنم می گم خدایا چندتاشون بهشون کار می رسه و بقیه چیکار می کنن. واقعاً سواله برام که بقیه چه می کنند؟!

با خودم می گم آخه علت چیه؟! سرمایه مگه کم داره کشورمون؟! متخصص مگه کم داره؟(نگاه کنید به ایرانیهای ناسا و میکروسافت و ...).!!!

دیشب موقع برگشتن به خونه تو این فکرا بودم که یهو حواسم رفت به ایلای که تو بغلم بود. همش با دور و برش بود و با زرق و برقای مغازه ها و تردد ماشینا و گهگاهی هم می خندید . نمی دونستم بگم خوش به حالش که غم هیچیو نداره یا اینکه به آیندش فکر کنم و دلم واسش بیشتر بسوزه؟!! خسته که شد، خیلی آروم سرشو گذاشت رو دوشم و گرفت خوابید تا خونه. ولی به هر حال یادش  بخیر بچگی.
+ نوشته شده در  یکشنبه 1387/06/24ساعت 9:33  توسط دنیا  |  6 نظر

دیروز سر صبح (ساعت 6:30 که اون موقع حیوان با وفای نگهبان محوطه آپارتمان سازی خونه بغلی خواب تشریف دارن ) که رسیدیم سر کار دولتیمون! از اطلاعات اداره تماس گرفتن و گفتن همه کارمندا سر ساعت 8 سالن اجتماعات جمع بشن که جلسه است.(بدون یک کلام توضیح راجع به موضوع جلسه!). ما هم که کارمندای دولت ، این چیزا واسمون عادی شده! خلاصه با همکارا سر ساعت 8 رفتیم سالن. بقیه کارمندا هم اومده بودن. دیدیم یک سری افراد غریبه هم تو سالن نشستن ، مرتب و منظم و سبد و دسته های گل به دست! یه چند نفر خردسال هم که لباس ورزشی تنشون بود. همه تو این فکر که خدایا قضیه چیست؟! با نیم ساعت تاخیری جلسه با خوشامدگویی یکی از کارمندا شروع شد و ایشان هم گفتن جمع شدیم تا از این خردسالان تجلیل کنیم(حالا علت چیه نمیدونیم!). خلاصه بعدش معاون محترم تربیت بدنی چند کلام فرمودن و متوجه شدیم این بچه ها تو رشته ....... المپیاد ایرانیان مقام اورده بودن. خوب همه دنبال ارتباط بودن! خوب ورزش کجا و اینجا که یه سازمان کاملاً مالی است کجا؟!!!
خلاصه یکی از به اصطلاح مشاورین رئیس سازمان خارج جلسه لب به سخن گشود و تنها ارتباط موضوعات یکی بودن رئیس سازمان مالی با رئیس هیات رشته ورزشی ....... بود!!!! (حتماً تربیت بدنی سالن نداشت و حتما کارمند هم نداشت!!!) - خلاصه کارمندای از همه جا بی خبر از بچه های ورزشکار تجلیل کردن.
جالب اینجا بود که کل مراسم 15 دقیق بیشتر طول نکشید و جالبتر اینکه رئیس هیات ورزشکاری (رئیس سازمان) تو جلسه تشریف نداشتن!!!!
- بیابید جایگاه منابع انسانی و کارمند را(که با اطلاع کامل از اهداف و برنامه های جلسه چند روز قبل خودشونو واسه مراسم حاضر می کردن!)
- بیابید برنامه ریزیها و حرکت به سوی اهداف عالیه در وقت اداری را؟
بیابید هدف از اینگونه مراسمهای مرتبط را!
+ نوشته شده در  پنجشنبه 1387/06/07ساعت 7:28  توسط دنیا  |  3 نظر

املوز 150 لوز از تولدم میگذله. الان دیگه بلا خودم لو زمین بلمیگلدمو  و غلت می خورم. البته فقط غلت نمیخولما، دوست دالم هل چی دستم بیاد بخولم ولی این بابا نمی ذاله. اون روز رسیدم به یه جعبه دستمال کاغذی. یکمیشم خولدما ولی مامان بقیشو ازم گلفت! مزشم خوب نبود.
جاتون خالی اونشب بابا واسم موزیک شاد گذاشت و من شلوع کردم به رقصیدن. نمیدونم واسه چی مامان و بابا از خنده روده بر شده بودن. خوب دوست داشتم بلقصم دیگه!
بعضی شبا همه با هم می ریم بیلون. آخ چه جووونی میده سواری گرفتن از مامان و بابا. ولی نمیدونم چرا هیچی دیگه غذا بهم نمیدن. فقط شیر و شیر و شیر(بابا خسته شدم دیگه!)
یه چیزی هم جالبه. بیرون که میرم نمیدونم چرا همه بهم یه چی میگن و پرروهاش لپ هامو می کشن. (مگه من چمه؟!!)
** این روزا یه خورده خلابکاری زیاد می کنم. می خوام ببینم مامانم خیلی دوستم داره یا نه؟ حقیقتش اولش یه خورده ناراحت میشه ولی نمیدونم مثل دیوونه ها میمونه، یه دفعه بازم نازم می کنه و بغلم می کنه.(عجب موجویه این بشر!)
                                                                       ایلای- همتونو دوست دارم
+ نوشته شده در  سه شنبه 1387/06/05ساعت 13:31  توسط دنیا  |  3 نظر

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین?»

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین?»

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک جای دمپایى آنها را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم «ثروتمندى» هستم.
+ نوشته شده در  دوشنبه 1387/05/28ساعت 7:5  توسط دنیا  |  5 نظر

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

خدایا این حس خوب را از من بدور ندار  چرا که دوست دارم مصمم باشم . دوست دارم در برهوت نامهربانیها ، مهربانی برویانم . دوست دارم دوست داشته باشم. می خواهم خودی چون کوه استوار سازم و ......   .   من می توانم.



+ نوشته شده در  دوشنبه 1387/05/07ساعت 10:32  توسط دنیا  |  یک نظر

واقعاً چه سخته آدم به زندگی با خونواده عادت کنه و چند روزی (فقط چند روز) تنها باشی . خونه واقغاً سوت و کور میشه. قدرشون اینجا مشخص میشه. دخترم ، مادر دخترم دوستتون دارم.
+ نوشته شده در  پنجشنبه 1387/05/03ساعت 9:21  توسط دنیا  |  5 نظر

شب سه شنبه عروسی همون آقایون قزل بود(همون عروسیی که سایتهامون دادشو زدن!) . از اونجا که یکی از شاه دومادا از رفقای ما محسوب می شد، شب عروسی رو حتماً باید می رفتم.از اینجا تا بندر ترکمن یه 45 تایی راه هست. حدودای ساعت 7 با برادر خانم راه افتادیم . آدرسی که تو کارت عروسی نوشته بودن:
" بندرترکمن،گون دوغار اقتصاد کوچه سی ....."
بعد از یه خورده کلنجار رفتن با اینکه این ادرس یعنی چی؟!!  گرفتیم که منظور همون "خیابان اقتصاد شرقی " می باشد.
کلی گشتیم و خیابونی به نام اقتصاد پیدا نکردیم. از دست راست خیابون حرکت می کردیم که می شد سمت"غرب". رسیدیم به سر کوچه اییکه "خوش گلدینگیز" نصب کرده بودن. یه آقای جوونی هم سر کوچه بود. ازش پرسیدیم که عروسی قزل تو همین کوچس؟ گفت آره بفرمایین داخل. ما پیچیدیم سمت راست. با خودمون خندیدیم که شاید تو بندر ، " غرب " همون " شرقه"!!  (برا خودمون توجیه کردیم که شاید ورودی کوچه از سمت روبرو باشه ، که اونوقت می شه شرقی" . یه خوش گلدینگز دیگه رو هم طی کردیم و رسیدیم و ماشینو جای گیر آوردیم و پارکیدیم. جالبش برا ما این بود که با توجه به نزدیک بودن "آخشام" تقریباً خلوت به نظر می رسید. پیاده شدیم دیدیم صدای گروه ارکست میاد!!! با خودمون گفتیم خوب شاید اینا از این عروسیای جدید گرفتن (یعنی کجاوه تموم شده و عروسا رو آوردن ، حالا اوجه باشه). گفتم بریم محمدجان. رفتیم داخل و تقریباً تا دم در پر از جمعیت بود. وسط یه سری پایکوپی می کردنو مجلس شاد شاد. اون پشت واسادیم تا سر فرصت بریم جلو  وتبریک بگیم. از بین جمعیتی که وسط بودن 2 تا عروس ویه دوماد کاملاً مشخص از بقیه بودن. من فقط یکی از دومادا رو می شناختم. گفتم پس این دوست ما تو جایگاه نشسته و از زاویه دید ما دیده نمیشه. منتظر شدیم تا یه خورده آروم بشن! و تو این فاصله از یکی دیگه هم پرسیدم که عروسی رو درست اومده باشیم . گفت بله قزل هستن.
یه 20 مینی رقصیدن و بعد همه رفتن کنار و عروسها و دوماد رفتن نشستن. بعد یه آقای به ظاهر کم سن وسال کراوات زده هم به جمع جایگاه نشینا اضافه شد. با خودم گفتم حتماً برادر دوماد یا عروسه. دوست دوماد ما هم  حتماً کاری پیش اومده و میاد. منتظر شدیم تا گروه بعدی اومدن وسط و تو این حین دیدم همون پسر کم سن و ساله دست یکی از عروسا رو گرفت و اومدن وسط و رو بقیه پول ریختن!! آروم دست محمدو گرفتم و گفتم سرتو بنداز پایینو بریم بیرون(حالا خوب بود بندر بود و زیاد تابلو نشدیم. حتما دو طرف عرسا و دومادا فکر کردن مهمون اون طرفی هستیم دیگه!)
اومدن بیرون همین و ترکیدن از خنده همین.

زنگیدم به یکی از رفقای شیش آشنا به بندر  گنبدی ساکن تهران در حین ماموریت شیراز!! بعد از 5 مینی خندیدن با راهنماییش متوجه شدیم که کوچه روبرو کوچه مقصد ما بوده . رفتیم و حالا دیگه شده بود شبیه عروسی شلوغی که ما دنبالش بودیم!!

*** نکته جالب اینه که تصادفاً عروسیی که ما دنبالش بودیم 2 دوماد داشت و اینی هم که تو همون نزدیکی رفتیم 2 دوماد!! حالا جالبه اگه راست باشه که جفتشون "قزل" هم باشن!!




ً
+ نوشته شده در  پنجشنبه 1387/04/27ساعت 8:3  توسط دنیا  |  3 نظر

حدود 2 سالی که تا الان استان گلستان هستی، قکر کنید در خصوص وسیله ارتباطی همراه ما چه انفاقاتی رخ داده:
-
بدو ورود به استان ، صبح که به محل کار عازم هستی، و حدود یک ساعتی هم می گذره می رسی و یه صبحانه هم نوش می کنی. بعد متوجه می شی که موبایلت مفقوده . خلاصه هر چقدر بگرد دنبالش و زنگ بزن فایده ای نداره. نهایتاً بعد از یکبار پاسخ از سمت گوشی گمشده متوجه می شی که احتمال قریب به یقین روزای اول ورود به مرکز استان تو تاکسی اینجوری ازت پذیرایی کردن!! نهایتش هم اینکه گوشیه و سیم کارته جفتشون به سلامت رفتن دنبال سرنوشتشون!(البته سیم کارته از طریق مخابرات قطع شد).
-
یه گوشی جایگزین شد ، چند وقتی می گذره و حالا دیگه گوشیو زدی به کمرت تا کسی نتونه ارت جداش کنه. اما سرنوشت این گوشی هم ظاهراً بهتر از قبلی نبوده. این یکی افتاد جایی که نباید بیفته!!!! و رفت.
-
خلاصه یه گوشی ارزون قیمت جدید دوباره تو جبیته تا الان و منتظر سرنوشت.
-
این دفعه نوبت حاج خانمه. بعدازظهری که از خونه می زنه بیرون (خونه مادرشون )با دخملش، پیاده راه می افته و شوهرش همراهشو می گیره و می گه ، خودتو اذیت نکن عزیز، با آژانس برو. نگو اینکه به محض اومدن بیرون یه تاکسی سر و کلش پیدا می شه و خانم سوار و تا جایی می ره باهاش. به مقصد که می رسه می بینه تلفنش موجود نمی باشد هی زنگ و جواب ندادن و قطع کردن از اون طرف!! خلاصه چه پیش می اید که تصادفاً یه دفعه جواب داده می شه که من خارج از شهرم و گوشی تو تاکسی جا مونده! (از جیب حاج خانم افتاده). وقت خیلی زیاد داشتیم ، اینم بهش اضافه شد!!خلاصه پس از کش و قوس بسیار و کلی کار رو تحریک حس انسانیت طرف بالاخره موفق شده و روز بعد به گوشی رسیدیم.!!

///
اوایل وردود به مرکز، فکرکن با وساطت آشنایی کلاس خصوصی بگیری و کلی وقت بذاریو آخرش قضیه اومد و نیومد تعارف پیش بیاد. چه حسی به ادم دست می ده؟

////

 کار شرکتی خصوصی رو بگیریو (البته به درخواست یکی از دوستان) بعد از حدود 1 ماه کار مداوم و رسوندن موضوع کار تقرباً مطلوب ، موقع پداخت که می شه ، بنا به دلایلی کاملاً نامعقول دست از پا درازترت کنن!1 (حالا بگو امان از رفاقت و بسته نشدن قرارداد اولیه)ا
***
به نظرتون دلیل اتفاقات پیاپی برای گوشی چیه؟ خصوصیت خاصی در ما وجود داره؟ اگه آره دلیلش چی می تونه باشه؟
-
آیا می توان درجه انسانیت یا سایر موراد در مورد مردم مرکز رو سنجید؟

+ نوشته شده در  سه شنبه 1387/04/25ساعت 10:44  توسط دنیا  |  2 نظر

ایلای در روز اول تولد




ابلای 4 روزه



ایلای 2.5 ماهه





+ نوشته شده در  دوشنبه 1387/04/17ساعت 10:13  توسط دنیا  |  5 نظر

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است .
(فریدون مشیری)
+ نوشته شده در  شنبه 1387/04/15ساعت 10:42  توسط دنیا  |  یک نظر

مامان جون سلام. خیلی خیلی دوست دالم. ببخشید اگه اذیتت می کنم.خوی چی کال کنم شبا بعضی وقتا خوابم نمیبله ، زولمم که یه خورده به تو میلسه. بابا که همش خوابه و با صدای گلیه من بیدال نمیشه (بزرگتر که شدم بلندتر جیغ می کشم بابا رو هم بیدال می کنم!)
مامان جون الا ن که دالم می نویسم 85 روز از تولدم نمی گذره. می خواستم بلم بلات کادو بگیلم یوز مادر رو تبلیک بگم. ولی شما منو بردین و لباسهای خوکشل برام گلفتین. برعکس شده نه؟! حالا اکشال نداره منم بزرگ شدم لباس بلات می خرم. دست بابا هم درد نکنه که به جای منم بهت تبلیک میگه. بزرگتر که شدم بابا رو می برم بیرون چیزای خوب برامون بگیره روز مادر(خودمم قاطی کردم!) مامان جون مممممممماچ

                                                                                                           ایلای- دخمل نازت
اینم یه لینک خوکشل واسه همه که ماماناشونو دوست دارن. دانلود کنید حالشو ببلین:
http://telesmshodeh.persiangig.com/madar.zip
+ نوشته شده در  چهارشنبه 1387/04/05ساعت 9:48  توسط دنیا  |  7 نظر

سلام به همه دوستان
امروز می خوام راجع به تعطیلات چند روزه به مناسبت 14 و 15 خرداد بگم. این تعطیلات فرصت مناسبی بود حداقل برای من تا برای چند روز هم که شده از کار و بدو بدو برای زنده ماندن در دنیا آسوده باشم. تصمیم گرفتم تو این چند روز بی خیال همه چی بشم. جای همه شما خالی دو تا ماشین شدیم (با خانواده) و به پیش رفتیم سمت مناطق بکر طبیعت. برما روستایی از روستاهای منطقه هزارجریب بهشهر. در راه رفتن تقریباً مسیر طاقت فرسایی را داشتیم چرا که حدود 2 ساعت با سرعت 30 تو جاده خاکی بودیم. خدا رو شکر که برنگشتیم.! و اما بعد رسیدن انگار زبانم لال گوشه ای از بهشت دنیا بود . قسمتی درون ابرها و قسمتی دیگر بالای ابرها. نم نم بارانی بود که هیچ خیس نمی کرد. سیبهای جنگلی ، آلوچه ها ، درختها و درختچه های مختلف و گوناگون. تپه های سبز دشتی در کنار کوهستان و دره . هر چه که فکر می کردی تو طبیعت باید باشه اونجا بود .چشمه های خنک و آبهای معدنی سبک و ... . گونه های پرندگان ، صدای دلنواز بلبلان 24 ساعته گوش را نوازش می کنند. و آنگاه روشن کردن آتیش با هیزم جنگل ، خانه چوبی با بخاری هیزمی و چای و کبابی که آنگونه می چسبد در دل کوهستان. راهنمایی هم داشتیم که همکارم بود. اونها تا 5 سال پیش اونجا زندگی می کردن ولی الان بدلیل عدم وجود کار برای گذران عمر به شهر کوچ کرده اند. تارهای عنکبوتی که زیبایی خاصی به تپه ها داده بودند. گلهای گل گاو زبان و برخی جاها لاله . خانه هایی که همیشه در بک گروند کامپیوترها می دیدیم، اینجا واقعیت و به چشم قابل دیدن است.خلاصه یک شب رو اونجا بودیم و در هوای خنک کوهستان ، صبحگاه بسیار سبک بلند شدیم. چرخی در اطراف زدیم و من تا می توانستم در ذهن خود تصویر ساختم. حیف که دوربین فیلم برداری، شارژرش خراب شده بود و فقط می توانستیم با دوربین عکاسی تصویربرداری کنیم. خواهر زاده هام فرزاد 10 ساله و فهیمه 2 ساله و ایلای خوشگلمم با مادر مهربانش بودن. متاسفانه مامانش یه خورده سرما خورده بود و به هر حال خانمها به بهانه اینکه بچه ها اذیتشون می کنن، مجبور شدیم حدود 3 بعد از ظهر پس از یک ناهار حسابی برگردیم. تو راه تمشک چیدیم و نهایتش هم یه توقف 2 ساعته تو ساحل بندر گز و دریا بینی.

 

خلاصه اینکه جاهایی که من و بقیه بعد حدود 30 سال می دیدیم، ایلایم که روز به روز نازتر می شه با اداهای جدیدش تو 2 ماهگی دید. انصافاً هم هوای کوهستان بهش ساخته بود و صورتش که بعضی وقتا خشک خشک می شد، قشنگ درست و مامانی شده بود.

اینم یه عکس از خونه ای که رفته بودیم و طبیعت بک گروندی

+ نوشته شده در  دوشنبه 1387/03/20ساعت 8:1  توسط دنیا  |  9 نظر

 
+ نوشته شده در  چهارشنبه 1387/03/08ساعت 11:14  توسط دنیا  |  2 نظر


از اونجایی که حدود 6 سالی میشه که تو یه ارگان دولتی مشغولم، دیروز آخر وقت موقع خروج از سازمان اصلاع دادن که سازمانمون هماهنگ کردن با سازمان حج و زیارت که هر کدوم از کارمندا می تونن درخواست بدن برای حج عمره و تمتع(البته فقط خود کارمندا و بدون خانواده). مزیتش رو نوشته بود: 600000 تومان وام داده خواهد شد که برای حج تمتع خود کارمندا هم باید 400000 تومان نقداً واریز کنن. خواستم نظرتون رو بدونم راجع به این موضوع از منظر و دیدگاههای مختلفی که به قضیه نگاه می کنین. ممنونم
+ نوشته شده در  چهارشنبه 1387/03/01ساعت 13:45  توسط دنیا  |  10 نظر

سلام به همه خوبان

خیلی وقته سرم شلوغه و اصلاً نمی تونم بیام سراغ وبلاگم. امروز صبح که اومدم سر کار ، گفتم قبل شروع کار یه ۱۰ مین رو هر چی هم که شده بنویسم. حدود ۴۹ روزه که هی میخوام بنویسم راجع به دختر گلم که همینقدر از تولدش نمی گذره. همش می خواستم یه عکس خوشگل بگیرم و براتون بذارم ولی تا الان فرصت مناسب گرفتن عکس دیجیتالی نداشتم + اسکنر هم در دسترسم نیست. انشالله همین روزا دیگه عکسشم می ذارم تو وبم. خلاصه از دخترم بگم و بابا شدن. یک کلام: نمیشه به زبون آورد شیرینی بچه رو. حتماً باید تجربه کنید(البته خانمها باید مادر بشنا!)

آدم خسته و کوفته ودر واقع جسدش که شب می رسه خونه یه لبخند و بازی بازی کردنش همه خستگیا رو از تنت می ریزه بیرون.صبح هم که طفلکی فقط نمی تونست حرف بزنه و گرنه کلی برا آدم حرف می زنه و می خنده(حالا نمی دونم چی میخواد بگه!)

نا گفته نماند که انصافاً مامانش هم خیلی بهش می رسه و ۲۴ ساعته آماده ارائه هر گونه خدمات خدمت ایلای بابایی می باشد.خوب فعلا بسه.

+ نوشته شده در  یکشنبه 1387/02/29ساعت 7:55  توسط دنیا  |  6 نظر


دوست واقعی کسی است که دست تو را بگیرد ولی قلبت را لمس کند.



+ نوشته شده در  سه شنبه 1387/02/17ساعت 11:48  توسط دنیا  |  2 نظر


                                                                                                                            اگر کسی تو رو آنطور که می خوای دوست نداره،


به این معنی نیست که با تمام وجود دوستت نداره
+ نوشته شده در  پنجشنبه 1387/02/12ساعت 10:45  توسط دنیا  |  7 نظر

هیچکس لیاقت اشکهای تو رو نداره و کسی که چنین ارزشی داره، باعث ریختن اشکهای تو نمیشه.

+ نوشته شده در  دوشنبه 1387/02/09ساعت 8:35  توسط دنیا  |  6 نظر

هیچ می دانی فرصتی که تو از آن بهره نمی گیری،
دیگران در آرزوی آنند.
امروز: خسته و نالان از لحظه لحظه آن هستیم
فردا: به امید آن لحظه شماری می کنیم
پس بیایید قدر لحظه های امروز را بدانیم و ازلحظه ، لحظه آن نهایت کمال را ببریم تا
فردا حسرت این لحظه ها را نخوریم

جک لندن
+ نوشته شده در  چهارشنبه 1387/01/28ساعت 9:9  توسط دنیا  |  6 نظر

تعطیلات عید رو ما همش تو خونه بودیم و جایی برای مسافرت یا حتی دید و بازدید نتونستیم بریم(به همون علتی که تو آپ قبلی عرض شد خدمتتون- منتظر بودیم!) ولی از قرار این کوچولوی ما حسابی جا خوش کرده بود و قصد نداشت اصلا بیاد ما رو ببینه. از اونجایی که خدا گفته که با صابرین است ما هم صبر پیشه کردیم.تا اینکه دیروز حوصله اینجانب سر رفته بود و شب قبل زنگیدیم به بزرگای فامیل که تشریفشونو بیارن و ما رو سرافراز کنن. از اونجایی که مامان بنده (یه 100 کیلومتری فاصله دارن با ما) ، بد جور عادت داره شبها رو خونه خودش باشه ، پس از کلی جر و بحث با بنده آخرشم قبول نکرد که بیان. شبش ساعت 12.30 دیدم بابای بنده پشت خطه. با مقداری ترس اندازه یه کف دست گوشی و برداشتم و صحبتها که شد مامان و بابایی که ته دلشون نارضایتی صوری منو می دیدن ، گفتن که فردا(جمعه) با کل قشون خواهند آمد. دیگه از بس خوشحال بویم تا ساعت 1.30 نخوابیدیم!!!
صبح اومدن و مامانه دست بکار شد از اون چکدرمه های مشتی درست کردنو با آق بالیغی که من روز قبلش از بازار ماهی بندر گرفته بودم ، جاتونو خالی کردیم تا سرحد خفه شدن(البته فک نکین دست پخت حاج خانم بده ها ، نه ، گفتم که چرا نمی تونست در این برهه زمانی). باباهه که خوابید ( ما که می دنستیم فقط چشاش بستس و به حرفای ماها گوش میده که کلی می گفتیم و می خندیدیم. خلاصه یه 3 ساعتی بود که ما خواستار این بودیم که حالا که تا اینجا اومدن یه سر هم بریم جنگل رو دور بزنیم و از اونجایی که بابای خواهرام اندکی تنبل تشریف دارن، پس از کلی گفتن ، از نظر عروسش نتونست بگذره و یا علی، شوهر مامان ما رو برد ما برد النگدره(آخه وسیله نقلیه سویچش دست پدر شوهر حاج خانم بود). نم نم بارونی هم بودش و هوا بهاری بهاری. یه چند تا عکسم انداختیم و خلاصه کلی خوش خوشونمون بود و ... .

الان زنگ رسید که بعداز ظهر باید بریم دکتر خانما و بقیش بمونه برا بعد که باید برم.

" تو این پست گفتم یه خورده پسرخاله بشم و راحت تر صحبت کنم. در واقع حوصله دفتر خاطراتو نداشتم که با قلم بنویسم و تایپیدم. "
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد