تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

طنز،اجتماعی،فرهنگی،ادبی- تؤره

منبع :

  • طنز،اجتماعی،فرهنگی،ادبی- تؤره  
  •  
  • «دوست دارم مدل موهایم را ژولیده درست کنم؛شلوارم باید از یک جای زانویش جر خورده باشد...کاپشن،از نوع مدل کثیفش را دوست دارم؛اصلاً این طوری اعتماد به نفسم بیشتر میشود...»پوشش و آرایش بسیاری از جوانان جامعه ما این چنین است و ما کلاً نمیدانیم اسیر چه تهاجمی شده ایم.چندصد سال پیشتر میشد براحتی مردم را با لباسهای پاره و موهای ژولیده تصور کرد.(زمان های قدیم) دورانی که مردم یا جنگ زده بوده اند یا دچار قحطی و بیماری.ولی حالا چرا؟چه چیزی سر و وضع اشخاص را بدین شکل درآورده است؟ما جنگ زده ایم!؟آیا این ما نبودیم که میگفتیم دارای فرهنگی غنی هستیم؟فرهنگی که میراث پیشینیان است...اصلاً همین غنی بودن کار دستمان داده!

                                                     -------------------                                                                                 

    طبیعی است که ما در فصل زمستان به دلیل غنی بودن کشور ازنظر منابع گاز دچارمشکل نشویم ولی طبیعی تر از آن این است که چون غنی هستیم دچار مشکل بشویم و به جای بخاری های گاز سوز دنبال نوع قدیمی ترش  یعنی بخاریهای نفت سوز باشیم البته ما که نوع دو گانه سوزش را ترجیح میدهیم ولی خوب...

    البته اخبار گفته بود: امسال زمستان قطعی گاز نداریم؛ما هم به نوبه خود میگوییم: خدا ازدهنتان بشنود.حالا که خیلی  از چیزهای قدیمی تعریف کردیم باید بگوییم  به جای گویندگان اخبارنیز منتظر نوع قدیمی ترشان یعنی پیک ها،قاصدهاو جارچی ها هم هستیم!

                                                      ----------------------------                                 

    پ ن:بعد از امتحانات ترم با مطلبی دیگر خواهم آمد.

    + نوشته شده در  شنبه شانزدهم آذر 1387ساعت 22:47  توسط تؤره  |  13 نظر

    مادرم مرا از خدا خواسته بود؛وخدا مرا به او داد...خدا مادرم را دوست میداشت...

    مادرم میگفت:خدا آدم ها را میبخشد و او مهربان است...بنابرین نام مقدس خداوند به عنوان

    بهترین چیزو بهترین کس بر زبانم جاری گشته بود.ومن دوستدارش بودم.

    من یک بچه دبستانی بودم.و دستم در دستان مادرم بود. در این حین معلمم از من پرسید:

    آنچه که دراین دنیا بیش از دیگرانش دوست میداری کیست؟معلمم بی توقع بود  ومیدانست

    نمیگویم معلم...مادرم اما...شاید منتظر بود تا بگویم مادرم ...با آن همه عشق مادرم به من

     اگرچیزی غیر از این میگفتم،شاید مادرم دلش میشکست ومن نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم

      چرا که خداوند با آن عظمت اش چنین چیزی را نتوانسته بود.واگر میگفتم مادرم،بی شک یک

    دروغگو بودم؛چون خداوند را...

      بالاخره سکوتم را شکستم و به دروغ گفتم، مادرم...چون خداوند نیز مادرم را

     دوست می داشت و میدانستم دروغ مرا نیز خواهد بخشید،او مهربان است... 

    + نوشته شده در  پنجشنبه هفتم آذر 1387ساعت 10:0  توسط تؤره  |  10 نظر

    این نامه را فردی نوشته است که در آمریکا مشغول به تحصیل میباشد ؛او برای خانواده اش چنین مینویسد:

    «سلام؛من نمیدانم که این نامه کِی بدست شما میرسد،اما امیدوارم هرچه زودتر خانواده ام را ببینم؛این جا هیچ چیز در مقایسه با شهر و خانه مان عادی نیست؛مطمئنم درختان را هیچگاه اینگونه سربه فلک کشیده ندیده اید...اینجا آدم باید گلیم خودش را خودش از آب بکشد،کسی نیست که کمکش کند؛من تا به حال چنین جایی را ندیده بودم و حداکثرش این است که وصف اش را در کتابها خوانده بودم...اینجا آدم میتواند هر طور که دلش خواست زندگی کند ،اینجا حمل اسلحه هیچ مانعی ندارد که هیچ بلکه بدون آن نمیتوانید قدمی بردارید.راستش را بخواهید اینجا همانطور که همیشه میشنیدم کمی خطرناک است.اینجا هیچ مزاحمی ندارم،در یک محیط بزرگ فقط خودم هستم وخودم...اینجا هیچگونه ترافیکی وجود ندارد و امکان ندارد که اگر صد سال هم دراینجا زندگی کنید شاهد آن باشید که کسی چراغ قرمز چهارراه را بگذراند.من دراینجاهیچکسی را ندیده ام که مثل خودم باشد ...راستی نگران خورد و خوراک من نباشید،من اینجا آنچه میخورم کباب است وآب.نه مشروبی نه چیزی...هنگام خواب تمام چیزهای خوب مرا به آغوش میکشند و هر سپیده دم بوسه های مداوم نسیم است که بیدارم میکند... اگر بخواهم اینجا زندگی کنیم باید با این چیزها کنار بیایم ...فرهنگ زندگی در اینجا چنین است و نمیتوانید بر من خرده بگیرید ...دلم برای خانه مان تنگ شده است...دلم برای کافه های سنتی شهرمان یک ذره شده...اینجا که از این خبرها نیست...دلم برای یک هم زبان تنگ شده است؛یاد آرایشگر محله مان بخیر،مدت هاست که سرو صورتم را اصلاح نکرده ام ،تنها چیزی که اینجا اهمیتی ندارد سرو شکل آدم است.در هیچ جای دنیا،اینگونه احساس آزادی نخواهید کرد.گفتم که اینجا میتوانید هر گونه که دلتان میخواهد زندگی کنید اصلاً مهم نیست چگونه...اصلاً...

    دیگر موقع آن است که مثل همیشه و هر غروب از درد دلتنگی کنار ساحل بروم وبه دوردستها خیره شوم...شاید هم زبانی بیاید...شاید...»  

     

    آه ، ببخشید؛ مثل اینکه اشتباهی صورت گرفته است ...این اصلاً آن نامه ای نیست که برایتان گفتم...بلکه این، نامه ی آدمی است که به طور نا معلومی ازیک جزیره دورافتاده سردر آورده و به تنهایی زندگی میکند و من نامه اش را در درون یک بطری شیشه ای بر روی آب یافته بودم؛ببخشید...                    

                                                                                 

    + نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم آبان 1387ساعت 22:24  توسط تؤره  |  8 نظر

    روز بروز به روز ملی استکبار، ببخشید روز ملی مبارزه با استکبارنزدیک میشویم! ما در همه ادوار بیزاری و انزجار وهمان انزجارمان را از استکبار ابراز داشته ایم.این بار هم مثل گذشته درروز 13 آبان انگشتمان را به یک جای استکبار فرو خواهیم کرد (شما فرض کنید چشم استکبار) ما در این روز آنقدر از مرگ صحبت میکنیم که زندگی تعطیل میشود و فردا صبح باز میکند!

    همسایه مان که چوپان میباشد وقتی که پسرش بی ربط حرف می زند میگوید : مرگ،بتمرگ!

    پسر همسایه مان به من میگوید حتماً آمریکا هم خیلی بی ربط حرف میزند که ما به آنها میگوییم :مرگ ، مرگ!

    اصلاً در این روز کل دنیا ما را با عزرائیل عوضی میگیرند و از ما میترسند و ما از این اقتدارمان کیفولی مان میشود و به خود میبا لیم!

    پسر همسایه مان(که اسمش نور احمد است و ما نوری صدایش میکنیم  کلاس دو م است)از من میپرسد چرا بزرگترها و خیلی بزرگترها آدمک ها را آتش میزنند؟مگر چهارشنبه سوری است؟مگر پدرو مادرشان اجازه میدهند؟ مگر پدرو مادر ندارند؟  من به او توضیح میدهم که من نمیتوانم برایش در مورد پدرو مادر دار یا بی پدرو مادر بودن آدمها توضیحی بدهم...!

    این پسر همسایه ما که ول کن ماجرا نمیباشد در حالی که آبنبات لیس میزند یادآور میشود که 13 آبان روز دانش آ موز نیز میباشد ...و من ازاین همه اطلاعا ت او کرور کرور احساس غرور و سرور میکنم ... در این باره به او توضیح میدهم در یک زمانی ، یک نوجوانی زیر تانک رفت تا باعث شود ما در آینده زیر هیچ چیز نرویم  و یا اگر زیر چیزی رفتیم (مثلاً پتو،لحاف و...)با خیال راحت برویم ! او قبل از اینکه حرف من تمام شود میگوید: پس چرا بابام همیشه میگوید ما زیر قرض و قوله هستیم  و هی باید برویم بانک؟ قرض و قوله بد تر است یا تانک؟ من به او میگویم اولی!او میگوید طفلک بابام ! چون ممکن است زیرقرض بانک بمیرد و روز باباها هم درست بشود!

    درجهت شفاف سازی روز دانش آموز به او توضیح میدهم:در این روز تمام دانش آموزان از هر جنسی که باشند ،بعد از زنگ اول به همراه معلم ، ناظم و... به خیابان میریزند تا اعلام انزجار نمایند... دراین روز دخترها ازامیدها وآرمانهای  کشور دفاع میکنند و پسرها هم  دنبال برآورده کردن آرزوها میباشند...دراین روز دانش آموزان با اقصی نقاط بدنشان اعلام انزجار از استکبار مینمایند و آنقدر این استکبار کفر آنها را درآورده که دیگر یکی از چشمهایشان از کار افتاده و به شدت و سرعت هی باز و بسته میشود...

    به نوری میگویم این استکباراست که ماهواره و فیلم و موبایل و ... را میسازد تا ما را منحرف کند !پسر همسایه مان میگوید: موبایل که چیز خوبیست!من دیده ام در این روز دختر ها و پسرها به همدیگر شماره  موبایلشان را میدهند تا در ضد استکباری دیگر با هم هماهنگ تر شده مشت محکم تری را آماده کنند و بدین ترتیب از ابزار خودشا ن علیه خو دشان استفاده میکنیم ...!  این را که میگوید هر دویمان از این که کلاهی بزرگ بر سر استعمارو استکبار رفته کلی میخندیم.

    او به من میگوید : راستی،استکبار با کدام «س» نوشته میشود ؟پدرش که این جمله او را شنیده است میگوید: مرگ! و او خودش را با استکبار اشتباه میگیرد...

    + نوشته شده در  جمعه دهم آبان 1387ساعت 4:31  توسط تؤره  |  13 نظر

    دیروز برادر کوچکترم از مسجد اومد و گفت :یه جوون غریبه اومده مسجد،نیاز به کمک مالی داره؛چون میخواد ازدواج کنه ؛فکر کنم معلولیت ذهنی داشته باشه. بهش گفتم: فکر نکن! مطمئن باش اگه میخواد ازدواج کنه معلولیت ذهنی داره! 

    + نوشته شده در  شنبه چهارم آبان 1387ساعت 19:39  توسط تؤره  |  6 نظر

    ما آدم های سابق نیستیم؛دوست ندارم بگویم که در هاون زمان کوبیده شده ایم اما مجبورم...در این که دست زمان ما را تغییر میدهد شکی نیست،اصلاً تغییر خوب است که اگر نبود ما همانی بودیم که قبلاً بودیم و نه چیزی که الان هستیم.تغییر پذیری ما آدم ها ولی در شکل و قیافه مان شاید بیشتر رخ میدهد وبا خصلت هایمان کاری ندارم...در کنار

    آدمها زندگی هم فرق کرده،نحوه زندگی،نحوه تفکر،چگونگی دوست داشتن و خیلی چیزهای دیگر.

    درست است که مردم جامعه ما آدمهای 30یا 40 سال پیش نیستند و ارزش های دیگری نیز جایگزین ارزش های سنتی شده است؛درست است که دیگر در شهر ها و حتی روستا ها کمتر زنی با زنان همسایه گرداگرد تنور کاهگلی شان مینشینند ونان میپزند؛درست است که دیگر بزرگترهای فامیل آن ابهت و قداست پیشین را ندارند ...این درست است که دیگر همان بزرگترها برای بچه هایشان از زهره و طاهیر چیزی نمیگویند و یا مختومقلی را نمیشناسانند به نسلی که  کم کم دیگربا فرهنگ خود بیگانه ای بیش نیستند... این درست است که دیگر هیچکسی از نداشتن بؤریگ بر سرش احساس شرم نمیکند و دیگر« بی کلاهی عار نیست.»

    من شاید این چیزها را با چشم خود ندیده باشم ولی به اندازه کافی از بزرگترها شنیده ام و شاید این تقصیر من باشد که شنیده هایم را با دیده هایم مقایسه میکنم ...حتی اوضاع چند سال پیش هم بهتر از این بود ...

    این امر مرا وادار به تفکرو واکنش میکند که چرا در گذشته ای نسبتاً نزدیک آنهایی که دوست پسر یا دوست دختر داشتند،استثنا بودند وروز به روز این نتیجه معکوس میشد وحالا کسانی که ندارند استثنا هستند؟و اینک دوست بازی یک ارزش برای جوانان جامعه ما میشود و فرهنگ ما را دستخوش تحول میکند؟چرا هم سن وسالان من برای همسان سازی خود با دوستانشان پیک ها را بالا میبرند و یادمان باشد که زمانی کسانی که مشروب میخوردند انگشت شما ر بودند ولی حالا جوانانی که این کاره نیستند انگشتشمار میشوند؛این که در پناه گذر زمان  چیزهایی ارزش میشوند که روزی ضد ارزش بودند تاسف بر انگیز است!

    مثالی دیگر:این که میان ما ترکمنها بسیار کم اند کسانی که مادروپدر پیرشان را به خانه سالمندان میسپارند...حالا اگر اینگونه پیش برود شاید فرزندانمان ما را به خانه سالمندان بسپارند چون دیگر نگهداری پدرومادر از یادها خواهد رفت و خواهند گفت:دوره وزمانه فرق کرده است.  

    مگر میشود دنبال بهشت بود و جهنم را صاحب شد...؟ گوشه ای مینشینم ودنبال کوتاهترین دیوار میگردم... گذر زمان ؟قرن بیست و یکم ؟یا آدم ها ؟ آی آدمها...

    نظرات 0 + ارسال نظر
    برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
    ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد