تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

تـرکـمـن لِر Türkmenler

وبـلاگـها و سـایـتـهـای تـرکـمـن هـا

در کنار دانشجویان ترکمن دانشگاه زابل

برای نادر ابراهیمی

"همه جای ایران آلاچیق من است"

پیش از آنکه تو قدم بر خاک صحرا بگذاری و با آن انس بگیری و آن را  دریابی، صحرا چنان در سکوت خود فرو رفته بود و چنان تنها بود که مردمانش دیگر دریافته بودند که در این سرزمین پهناور غریبه ای بیش نیستند که به تنهائی می بایست زندگی خویش را با درد و رنج هایش دنبال کنند و هرگاه از خاک خود پا فراتر می گذاشتند غربت چنان آنان را فرا می گرفت که گویی در سرزمینی دور و در میان مردمانی نا آشنایند که با آنان او را هیچ پیوندی نیست آنگاه که نگاههایشان بر او دوخته می شد سیل عظیم غربت به جانب او رهسپار می گشت چشم او ، زبان او،لباس او و همه چیز او برایشان غریب بود و دیگر او را طاقت آن نمی ماند که بیش از این در غربت بماند و بازمی گشت

و پیش از آنکه تو صحرا را در کتاب و فیلمت بگنجانی، چه کسی می دانست که قطعه ای از خاک این سرزمین نامش صحرای ترکمن است؟ و چه کسی می دانست در این قطعه از سرزمینشان مردمانی زندگی می کنند که در نگاهشان جز مهر چیز دیگر یافت نمی شود و عشقشان یادآور عشقهای افسانه هاست و زندگیشان سادگی را معنا می دهد و درِ خانه هایشان همیشه بر روی کسانی که آنان را غریبه نمی پندارند باز است و همیشه آشنای خود را دوست می دارند و سفره مهمان نوازی خویش را در برابرش می گسترانند و او را نان گرم مهر می خورانند و چای داغ محبت می نوشانند

تو آمدی و با آتش بدون دودت ما را با سرزمینمان و سرزمینمان را با ما پیوند دادی و مرز غربت و بیگانگی را از خاک ما محو ساختی و گفتی همه جای ایران آلاچیق ماست و ما نیز همراه با تو فریاد برآوردیم همه جای ایران آلاچیق ماست چرا که می دانستیم این سخن تو از صمیم دل توست. تو نه مأمور بودی که به اجبار این سخن بر زبان رانی و نه آن ریاکاری که برای بهره بردن از نیروی ما بهر منافع خود این سخن بگوید آن هم به روزگارانی که کمی پیش از آن بسیار آمدند از این گونه غریبه ها بر خاک ما.

و ما هیچ گاه تو را که با ما صادق بودی و قلم و فیلمت از صداقتت می جوشید فراموش نخواهیم کرد و یاد و نام تو را برای همیشه پاس خواهیم داشت .

|+| نوشته شده در  دوشنبه 20 خرداد1387 ساعت 7:4 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  10 نظر

پاسداشت خانم لوئیز الیزابت فیروز

در جستجوی زمان از دست رفته

*

در همان دقایقی که خانم لوئیزالیزابت فیروز, در بیمارستان برزویه گنبد کاووس, نفس های آخرش را می کشید, چند کیلومتر آن طرف تر روزنامه نگار جوانی تصمیم گرفته بود تا برای نخستین شماره نشریه اش قرار گفتگوی اختصاصی با او بگذارد اما ...ساعاتی پس از آن پیامکی به دستش رسید که او را برای شرکت در مراسم تشیع جنازه بانوی سرزمین اسب وزین و ششلول به قره تپه شیخ فرا می خواند...

**

رفته بود تا ببیندش روزنامه نگار,خدر پیشکار مخصوص و همراه سیزده ساله خانم لوئیز,  به سرای بانو فراخوانده بودش, روزنامه نگار او را دیده بود با روسری آبی گل ریزی که لچک وار سرش را پوشانیده بود و تی شرت طوسی رنگ و پیراهن آبی به رنگ آسمان که دکمه هایش فلزی بود و سیگاری که دیگر حالا یادش نیست کنت بود یا مالبرو یا وینستون !

*

و حالا در جاده میراند به اتفاق همان دوستی که با پیامک خبر از فوت خانم داده بود. درسکوت جاده و در هوای خفه و آسمان گرفته ابرآلود یک روز خردادی, بی خبر از آنچه که بر بانو آمده است از دوم خرداد می گفت و حضور احتمالی شیخ کروبی در انتخابات ریاست جمهوری آینده وتیر خلاصی که قرار بود شیخ اصلاحات به سوی خاتمی و یارانش پرتاب نماید. کسی از مرگ  لوئیز فیروز خبری نمی گرفت !

**

زن تمایلی به گفتگو نداشت . این را می شد از چهره او خواند. با احترام از میهمانش پذیرایی نمود. روزنامه نگار به خاطر ندارد که چای خورد یا قهوه اما این را خوب به خاطر دارد که خانم تمایلی به گفتگو نداشت

اگر چه به  سئوالات پاسخ می گفت اما ...انگار دلش از همه جا و همه کس گرفته بود.

*

خوشه های زرد گندم, نسیم خوش نفس بهاری و در دور دست ها جنگل های سبزینه پوش به همراه  خیل مشتاقان بانوی سرزمین اسب و زین و ششلول نخستین تصاویری  بودند که در ذهن مرد جای گرفتند آن

 هنگام که از اتوموبیل فکسنی اش به همراه  دوست  خبر رسانش پیاده شد تا در تشیعع جنازه لوئیز شرکت کند.

**

در مزرعه بانو چرخی زده بودند, سفال های گندم خبر از بی آبی و خشکابی می دادند, اسب ها در اصطبل  بی قرار روزی بودند که اشتیاق را دوباره در چشمان آبی پرورش دهنده شان بیابند. زن همچنان نا امید از همه راه هایی که رفته بود و قرارهایی که به نتیجه نرسیده بود خسته و دلشکسته به اسبانش می نگریست و به مزرعه ای که عمرش را به پای آن گذارده بود.

*

مرد پیراهن نارنجی به  اتفاق  مرد میانه سال گور ابدی خانم فیروز را در سایه ی محوی از ردپای  نخستین آلاچیقش حفر می کنند. صندلی هایی به رنگ بنفش , دورتا دور محوطه ای که قرار است بانو درآ ن به خاک سپرده شود , چیده شده است. دوستداران واقعی خانم فیروز از دور و نزدیک آمده اند و آن هایی که نزدیک به اویند مدام در تب و تاب اند تا مراسم تشیع جنازه او به نحو شایسته ای برگزار گردد به همین منظور از ساعتها قبل در مزرعه خانم فیروز گرد آمده و طبق برنامه پیش می روند و آنهایی هم که آمده اند به بدرقه او , در سکوت بر صندلی های پاستیکی نشسته یا در گوشه ای در جمع های دو یا سه نفره به پچ پچ مشغول هستند.

**

مزرعه به سختی نفس می کشید و این را می شد در چشمان کارگرانی که برای خانم کار می کردند به راحتی تشخیص داد. لوئیز فیروز درپس تمام نامرادی ها و کم لطفی ها که به او می شد برای عدم صدور مجوز صدور اسب پونی, بیش از ان که نگران خودش باشد . اندوهناک زندگی کارگرانی بود که مدتها در کنار او زیسته و اینک درزلزله خشکسالی و پس لرزهای آن امیدهایشان رنگ می باخت و زندگی را نومیدانه به تماشا نشسته بودند.

*

جنازه  سوارکار برجسته , سوار بر مزدای سفید رنگی که هیبت نعش کش را به خود گرفته و آمبولانس نامش نهاده اند , می آید. دوستداران خانم فیروز از نیمه های  جاده قره تپه شیخ , جسم سبک ونحیف خانم را بر تابوت گذارده و بی بانک مسلمانی در سکوت او را بر شانه گذارده وبه سوی مزرعه روان می شوند. لحظاتی بعد زنان ترکمن - در نخستین خانه ای که او پس  از آلاچیق برای خودش ساخته است – او را در جامه ی ابدی اش می گذارند و دقایقی بعد جمیعت بانو را تا درب خانه مشایعت می کنند تا او برای بار آخر خانه را نظاره کند و فرزندان او را ...

**

از فرزندانش تصویر روشنی در ذهن روزنامه نگار باقی نماند .بانو, کارنش را بسیار دوست می داشت . او خبرنگار موفق رویترز بود . از روشن نیز سخن گفت اما عاطفه اش را خبرنگار در همان روز از یاد برد تا سال های بعد  که در مراسم خاکسپاری خانم, زیبایی  بانو را در عاطفه و چهره  میانه سالی او را در روشنش دید.

*

ترکمن هایش,  گور او را به شیوه آداب و رسوم خاکسپاری مسلمانان, آماده نموده اند و این جا خبری از تابوت و دسته گل و آدم های کت وشلواری بزک کرده  و چشمان سرخی که عینک دودی بر چهره زده اند, خبری نیست. قبل از خاکسپاری , علمای ترکمن و ریش سفیدان با هم شور می کنند و از فرزندش کارن اجازه می گیرند تا نماز هم بر جنازه او بگذارند و ...

**

روزنامه نگار دستی را که به سوی او دراز شده است می فشارد و با اندوه بسیار از وضعیتی که انسان پاک و زلالی  همچون او گرفتارش شده است, خانم را ترک می گوید. در حالیکه می داند از دست او برای خانم جز انعکاس تلخ یک گزارش چیز دیگری بر نمی آید.

*

کارن در گور, روسری  نارنجی که مادرش در آخرین روزهای حیات بر سر داشت و چند تکه ریز که شاید گردنبند و گوشواره اش باشد را به همراه یک تکه کاغذ سپید را بر سینه اش می گذارد و دستی او را از گور بالا می کشد تا مرد پیراهن نارنجی, نی های کوتاه شده را اریب وار بر روی سوفه تنهایی بانو نهد و لحظاتی بعد تکه گلی بر روی آن بگذارد و در زیر نگاه های حسرت بار و اندوهگین  کارن که به ساعتش می نگرد, خاک ها از همه سو به سوی گور روانه شود تا بانو برای همیشه  از چهره دوستدارانش پنهان شود و ...

**

چند روزپس از آن دیدار روزنامه نگار جوان و دوست همراهش با خانم لوئیز الیزابت فیروز, یکی از نشریات محلی  تصویری از او در صفحه نخستش به چاپ  رساند در حالیکه خانم فیروز بر روی اسب نشسته  و روزنامه نگار او را  بانوی سرزمین اسب وزین و ششلول  نامیده  و برخی از دغدغه های او را به همراه دلتنگی های کارگرانش چاپ نموده است . گفتگویی که خدر مطمئنا بادش هست !

*

آخوند قرآن می خواند و جمیعت بر زمین می نشینند و پس از تلاوت آیات قرآن برای آمرزش روح بانو دعا می کنند و مراسم پایان می پذیرد بی آنکه اشکی ریخته باشد یا ناله کسی بلند شده باشد. جماعت برای فردا ظهر دعوت به صدقه می شوند و روزنامه نگار یادش می آید قرار بوده  فردا در مزرعه  خانم  فیروز مراسم حراج اسب برگزار شود و بانو یکی از برگزار کنندگان این مراسم بوده است . مراسمی که اینک به مجلس ختم و صدقه برگزار کننده اش  مبدل شده است.

**

روزنامه نگار جوان اینک در جاده می راند به یاد ساعات خوبی که با بانو گذرانیده است. از حسرت یک گفتگوی داغ به جامانده , سری به تاسف تکان می دهد و دوباره از خاتمی, کروبی, قالیباف وبرادر محمود احمدی نجات و اقتصاد پویایش و مجلس هشتم و ویرانه مجلس هفتم سخن بر زبان میراند.

*

... وبانو برای همیشه به تاریخ می پیوندد. تا چند سال دیگر از او جز خاطره ای کنگ, هیچ چیز دریادها  نمی ماند و آن خاطره نیز به مرور کمرنگ و کمرنگ می شود تا روزی که دیگر همه چیزش محو شده باشد  و مزرعه اش نابود ...!

محمد جوان – خرداد۸۷

http://mohammad-javan.blogfa.com

|+| نوشته شده در  شنبه 11 خرداد1387 ساعت 11:9 قبل از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  6 نظر

آغاز به کار شاخه جوانان بندر ترکمن

شاخه جوانان حزب مشارکت ایران اسلامی حوزه بندر ترکمن با حضور جمعی از جوانان و دانشجویان این منطقه افتتاح گردید. حسن رضایی رئیس شاخه جوانان جبهه مشارکت منطقه گلستان با بیان اینکه مراسم با حضور چهره های شاخص اصلاح طلب برگزار می شود، افزود: این مراسم با ارائه برنامه های شش ماه اول سال و بررسی شرایط سیاسی منطقه همراه خواهد بود.

این تشکل حزبی از همه جوانان هم اندیش و بویژه جوانان برومند این حوزه که آینده ای روشن را برای همه ایرانیان می طلبند برای فعالیت در این تشکل دعوت بعمل می آورد

 

منبع: barayefarda.org

|+| نوشته شده در  چهارشنبه 1 خرداد1387 ساعت 12:12 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  4 نظر

عکسهایی از دانشگاه زابل

نما از بالای دانشگاه

 

|+| نوشته شده در  یکشنبه 29 اردیبهشت1387 ساعت 5:48 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  7 نظر

مختوم قلی در شب یادمانش شاهد عاشقانش بود

مراسم پر شور صبح سالگرد مختوم قلی در زاد گاهش حاجی قوشان و حضور مردمان ترکمن از جای جای ایران نوید شبی بیاد ماندنی در جوار آرامگاه آن شاعر بزرگ ترکمن مثل سالهای گذشته را می داد.مهمانان بعد از اتمام مراسم در حاجی قوشان به سوی آق توقای میعادگاه عاشقان روانه شدند. چادرها یکی یکی برافراشته می شد.شیفتگان مختوم قلی با وجود کمبود بنزین و مشکلات دیگر خود را از جای جای ایران به آرامگاه آن عزیز ترکمن رسانده بودند تا شاهد مراسم به یاد ماندنی باشند . مراسم امسال در ساعت 9 شب با هنر نمایی شاعران و نوازندگان چیره دست کلاله و مراه تپه شروع شد و عاشور قولا ق شاعر جوان از خطه کرند مجری گروه کلاله ومراوه تپه با شور خاصی به حاضران مراسم خوشامدگویی کرده و با شعری در وصف مختوم قلی حاضران را به وجد آورد. بعد از هنر نمایی باخشی ها نوبت به شهرستان هنرمندان کمش تپه رسید. بخشی کمش تپه عیسی کوچکی تمام احساس و عشق خود را با مردم تقسیم کرد شاعران کمش تپه نیز همچون همیشه سنگ تمام گذاشته اند . نوبت به شهرستان بندر ترکمن رسید



ارازدردی خوجه عاشق بزرگ مختوم قلی از ناز آباد میکرو فون را به دست می گیرد. احساس سر تا پای وجودش را می گیرد
شعر ترکمنیم را با صدای مخملیش شروع به خواند ن می کند. سکوتی پر از احساس در بین جمعیت فراگیر می شود .آری این صدای عاشق ترکمن و مختوم قلی بود که در حال سوختن بود. گرمای صدای اراز دردی باعث جاری شدن قطرات اشک از گونه های هزاران عاشق که در کنار بزرگ مردشان جمع شده بوده اند ،گردید .نوبت به استاد کر و عبدالرحمان فراخی به همراه گروه هنری و فرهنگی چاووش صحرا رسید. اجرای آنها نیز
با تشویق های بی امان حضار مواجه شد.سپس غفار اصفهانیان به نمایندگی از شاعران بندر ترکمن در وصف مختوم قلی قطعه شعری را خواند.بعد از اجرای زیبای هنرمندان بندر ترکمن نوبت به سیمین شهر رسید. لقمان نعمانی یکی از گویندگان بزرگ منطقه از طرف مردم سیمین شهر به حضار جشن بزرگ مختوم قلی را تبریک گفت سپس نوبت به یکی دیگر از نخبگان صدای صحرا جبار یار علی رسید، جبار نیز با خواندن شعر حضار را به وجد آورد.سپس بخشی پنق با صدای گرمش به همرا ه گروه همراهش هنر نمایی کرد.بعد از سیمین شهر نوبت به آق قلا رسید پقه با صدای گرمش مجری هنرمندان آق قلا بود . ساوچی صحرا به صحنه فرا خوانده شد،ستار آقا نیز از حضور مردم ابراز خوشحالی کرده و دو قطعه از اشعارش را تقدیم مختوم قلی می کند،نوبت به دیگر هنرمندان آق قلا می رسد که در غیاب استادشان عیدی اونق که چندی پیش در فراغ پسرش داغدار شده بود می رسد.مقاله ای زیبا در بار مختوم قلی توسط اساتید آق قلا خوانده می شود .بعد از پایان مراسم هنرمندان آق قلا نوبت به یک مهمان هنرمند می رسد عرفان هنرمند بزرگ شهر آنکارا ی ترکیه با دوتارش دو قطعه از اشعارمختوم قلی را می خواند که موجب تعجب حاضران می شود اجرای زیبای عرفان مردم را به وجد می آورد و از عرفان خواستار ادامه برنامه اش می شوند ولی به دلیل کمبود وقت نوبت را به هنرمندان گنبدی می دهند. منصور طبری رئیس انجمن شعر میراث گنبد با شعر طنزش لبخند را به حاضران به ارمغان می آورد.قهار صوفی راد دیگر شاعر خطه گنبد از دیوان اشعارش قطعه ای را می خواند، بخشی های و شاعران گنبدی تا پاسی از شب در حال اجرای مراسم بوده اند.اما در قسمت شرقی شهر یک روزه چادرهای بزرگی خودنمای می کرد.چادر هنرمندان بندر ترکمن در کنارش چادر هنرمندان آق قلا بود در کنار آنها آلاچیق ترکمنی که به همت هنرمندان سیمین شهر بنا نهاده شده بود.در آن سوی میدان چادر کمش تپه برافراشته شده بود .هنرمندان بعد از اجرای مراسم به چادرهای خود آمده اند وشروع به هنر نمایی کردند. عقریه های ساعت 2 نصف شب را نشان می داد و درآلاچیق سیمین شهر و چادر های کمش تپه و بندر ترکمن وآق قلاهنرمندان وشاعران تا سپیده دم دور هم جمع بوداند شب را نخوابیده بودند تا شبی به یاد ماندنی را به جای بگذارند آری دیشب شب شعرو هنر ترکمن بود شب مختوم قلی بود ،شب عاشقان مختوم قلی بود و در آخر دیشب ،شب ترکمن بود.


خبرنگار سایت ترکمن آنلاین:حاجی قربان طریک

|+| نوشته شده در  شنبه 28 اردیبهشت1387 ساعت 3:17 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  یک نظر

 

|+| نوشته شده در  دوشنبه 23 اردیبهشت1387 ساعت 2:18 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  یک نظر

تصویری از نسخه قدیمی شعری از مختومقلی فراغی
|+| نوشته شده در  دوشنبه 16 اردیبهشت1387 ساعت 12:6 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  4 نظر

یاغمیر یاغدیر سلطانیم

یاغمیر یاغدیر سلطانیم

پیر مرد نگاهشو به آسمون دوخته بود و کودک هم به چشمان او . کودک چنان به پیرمرد نگاه می کرد که از بازی خرگوشها غافل مانده بود و آنچه را که در نگاه پیرمرد می یافت براش عجیبتر از جست و خیز خرگوشها بود کودک توی چشمان پیرمرد حالتی رو می دید که خیلی شبیه حالت چشمای خودش بود وقتی که می خواست از باباش پول تو جیبی بگیره و باباش هم نداشت تا بهش پول تو جیبی بده و اون همانطور که پیرمرد به آسمون نگاه می کنه به باباش نگاه می کرد و آخرش هم یک سکّه ای از باباش می گرفت که می ترسید باهاش بره مغازه و شکلات بگیره آخه مغازه داره بهش می گفت" برو با این چیزی نمیشه خرید"

پیرمرد چشماشو از آسمون کند و به زمین دوخت و کودک همچنان مات نگاه پیرمرد بود و این بار نگاهش یه جور دیگه واسه اش آشنا بود این بار مثل نگاه خودش بود وقتی از مغازه می اومد بیرون و به سکه ای که نمی تونست چیزی باهاش بخره زل می زد.

پیرمرد بی آنکه نگاهشو از خاک زیر پاش بکنه با پاهایش زیر و روش می کرد و اینبار کودک نگاهشو از چشمان پیرمرد کند و به پاهاش خیره شد باز براش عجیب بود و آشنا پیرمرد با پاهاش همونجور خاک رو زیرورو می کنه که وقتی خودش از مغازه ناامیدانه بر می گشت خونه،توی راه خاکارو زیر و رو می کرد تا شااااااید سکه ای پیدا کنه

پیرمرد نگاهی به کودک کرد کودک سرشو زیر انداخت. ساقهای کوتاه گندم چون چوب خشکی بی حرکت بودند گندم هایی که سال پیش با فوت کوچولوی کودک بازیگوش خم می شدند و دوباره می ایستادند و کودک شاد می شد از این که تونسته گندمها رو برقصونه و بعدش با دیدن یه دنیا ساق سبز و بلند گندم که با موسیقی ملایم نسیم می رقصیدند دستاشو مثل بال شاهینهای در حال پرواز باز می کرد و مثل خرگوشهایی که گهگاه سرشو نو بلند می کرد شروع می کرد به ورجه وورجه کردن

کودک سرشو بلند کرد و به اطراف نگاه کرد دنبال چیزی می گشت که باهاش بازی کنه نگاهی به آسمون کرد خبری از شاهینها نبود که اداشونو در بیاره خرگوشها که نتونسته بودند واسه خوردن چیزی پیدا کنند هم رفته بوند و باد گرم هم اذیتش می کرد خواست یه ملخ بگیره اما ازشون می ترسید کودک حوصله اش سر رفت خواست به پیرمرد بگه می خواد بره خونه اما دید که پیرمرد زانوهشاو رو خاک گذاشته و تو یه دستش ساقهای خشک گندم بود و تو اون یکی دستش یه مشت خاک.

پیرمرد چشماشو به آسمون دوخته بود و دستی که پر از خاک بود رو رو به آسمون کرد و گفت: ای خدا این خاکو ببین تشنهء تشنه هست می بینی چقدر خشکه!چشم انتظار ابریه که خودش رو تیکه تیکه کن و با ذرات پیکرش سیرابش کنه (دستی که پر از ساقهای خشک گندم بود را بالا برد) این گندمو می بینی منتظره که این خاک گل بشه تا بتونه ریشه هاشو مثل خنجری بزنه توی دلش تا با خونِ دلِ خاک بزرگ بشه و بار بده (هر دو دستشو پائین آورد و قدری سرش رو به سوی خدا کشید)ای خدا منو می بینی منتظرم تا این گندما بار بدن تا خودشونو بسپارند به داس من تا من تا دستام پر بشه (با چشمان و سرش به کودک اشاره کرد) ای خدا این بچه رو می بینی منتظره تا دستام پر بشه تا بتونم  اشک حسرت رو از چشاش پاک کنم تا بی آنکه سکه ای باشد درس ایثار رو یاد بگیره. می بینی ما همه منتظر ایثاریم تا ایثار کنیم. باران را که نعمت بزرگ توست بر ما عطا کن تا نعمت بزرگتر از اون که ایثاره توی دستای ما جا بگیره "

کودک مات لبهای پیرمرد بود. همه جا سرخ شد پیرمرد بلند شد جای زانوهاش بر خاک پیدا بود. کودک دوست داشت حرف بزنه دوست داشته بگه چرا اینجا اینجوری شده؟ چرا شما اینجوری شدید ؟چرا منو هر روز پیاده میاری اینجا؟ چرا که امروز عروسیه منو نبردی عروسی؟و هزار سوال دیگه اما نمی تونست هیچ کدومو بپرسه

پیرمرد دستای کودک را که توی دستاش بود رو حس نمی کرد و شاید وجود کودک را هم حس نمی کرد . ذهنش انباشته شده بود از اگرها

اگر بارون نباره اگر گندم بار نده اگر نتونم بدهی هامو بدم اگه کسی هوامو نداشته باشه اگه کسی به دادم نرسه اگه نتونم شکم خونواده رو سیر کنم اگه مجبور بشم زمین رو بفروشم...

پیرمرد با اگرهای خود پیش می رفت که به ناگه صدای کودک او را از ازدحام اگرها بیرون آورد" بابابزرگ اونجا رو بابام داره میاد"

پیرمرد نگاهش رو به سمتی که کودک اشاره می کرد دوخت  مرد جوان به سویشان آمد و روبه پیرمرد کرد  و سلامی داد کودک را به آغوش گرفت پیرمرد سوالی نکرد و مرد جوان که گویی سوالی ازش کرده باشند گفت: دکترا گفتن نیاز به عمل داره مادر باید برد تهران امّا با کدوم پول

و اگرهای دیگری ذهن آشفته پیرمرد را آشفته تر ساخت.

بادِ گرم گام هایش را سیریعتر بر می داشت و آهنگی را که از زبان باغشی گرفته بود به گوش پیرمرد می رساند:

سنینگ‌ دک‌ قادردان‌ دیلگ‌ دیلارین‌

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

غریبام‌، غمگینام‌، نالیش‌ ایلارین‌

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

 

قدر الله‌ دوکگین‌ نصرت‌ بارانی‌

اکینینگ‌ همدمی‌، یرینگ‌ یارانی‌

یرینگ‌، گوگینگ‌، عرشینگ‌، کرسینگ‌ سبحانی‌

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

 

بلبل‌لر مست‌ بولسون‌، عالم‌ آییلسین‌

قایغی‌لار دپ‌ بولسون‌، غملار ساویلسین‌

نوشیروان‌ وقتی‌ دک‌ جهان‌ یاییلسین‌

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

 

رحمتینگ‌ ایشیگی‌ عرشدان‌ آچیلسین‌

نورینگ‌ اینیپ‌، یر یوزونده‌ ساچیلسین‌

غبار گوچسین‌، عالم‌ گردی‌ آچیلسین‌

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

 

عالم‌ تقدیر گوزلار ـ حقینگ‌ فرمانی‌

جهانی‌ بسط‌ ایله‌، چیقسین‌ آرمانی‌

سندن‌ بیتر دردلی‌لرینگ‌ درمانی‌

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

 

بنده‌ بیچاره‌یم‌، نه‌ باردیر منده‌

رحیم‌ سن‌، رحمان‌ سن‌، کرم‌ کان‌ سنده‌

کرمینگ‌ بولماسا، قالدیق‌ درمنده‌

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

 

درگاه‌دان‌ دیلنر نالیش‌لی‌ قوللار

مناجات‌ ایله‌ییپ‌، آچیلار دیل‌لر

یامانلیق‌ گوترلیپ‌، یاییلسین‌ ایل‌لر

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

 

مختومقلی‌، عشقینگ‌ ایلار اراده‌

عشقینگ‌نی‌ کمال‌ ات‌، قویما آرادا

یتیرگین‌ مقصده‌، محشر - مرادا

رحم‌ ایله‌ییپ‌، یاغمیر یاغدیر، سلط‌انیم‌

|+| نوشته شده در  چهارشنبه 28 فروردین1387 ساعت 3:57 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  6 نظر

اوقات فراغت در بین ترکمن های ایران

احمد قادری

اوقات فراغت در بین ترکمن های ایران ، و اینکه چه عواملی را بررسی کنیم تا نشان دهنده وجود یا عدم وجود اوقات فراغت در بین طوایف ترکمن و نیزعوامل تاثیر گذار بر نحوه گذران اوقات فراغت ترکمن ها

فصل اول  :     کلیات 

 مقدمه :  در مکتوب که از نظر خوانندگان می گذرد سعی شده است مطالبی در مورد اوقات فراغت در نزد طایفه های ترکمن ایران جمع آوری شود و البته به علت کم بودن منابع و مأخذ و عدم دسترسی کافی به منابع متعدد و محدودیت زمان و مکان سعی شده است که ابتدا تاریخچه ای کوتاه و سپس نقشی که جاذبه ها و مکانهای دیدنی و همچنین آداب و رسوم و باورها در اوقات فراغت یک قوم و در اینجا ترکمن های ایران، می تواند داشته باشد را با بررسی و روش مقایسه ای از کتب ، مقالات و سایتهای اینترنتی در دسترس تهیه شود .

   در هر صورت در اینجا باید از مسئولان محترم دانشگاه ازاد نیشابور گله کرد چرا که ابتدا سعی در راه اندازی یک رشته دانشگاهی نظیر مدیریت جهانگردی که یک رشته بین رشته ای ، به معنی در بر گیرنده و جمع چند رشته،است و به منابع اطلاعاتی زیادی نیاز دارد می کنند و بعدا به مرور زمان اگر توانستند و اتفاق افتاد در آینده کُتبی چند را جهت استفاده اساتید و دانشجویان آن رشته مهیا می کنند . اما باید از برخورد مودبانه و صمیمی دست اندر کاران کتابخانه دانشگاه که با مراجعان همکاری لازم را می نمایند تشکر کرد. در هر صورت کلیه مطالب استفاده شده در این پروژه کاملا مستند هستند و سعی شده است در رد یا قبول و درستی و عدم صحت آنها ، جدای از مقایسه ها و ا نتخاب یک مورد از چند مورد مطرح شده ، دخالتی نکنیم و قضاوت را با توجه به محدود بودن مطالب قابل دسترسی و همچنین حرکت در جهت موضوع اختصاصی مورد تحقیق به عهده خوانند گان بگذاریم . هدف از تحقیق باز کردن و روشن نمودن مطالبی از واقعیات گذشته و حال در مورد ترکمن ها ، با توجه به اینکه شاید بتوان گفت نسبت به دیگر اقوام ساکن در ایران - حالا به دلیل جمعیت کمتر آنها و یا موردی دیگر -  کمتر به آنها پرداخته شده است ، بوده است .روش تحقیق ،همانگونه که ذکر شد تحقیق به دلایل محدودیت زمانی و مکانی و ... به صورت کتابخانه ای و فرضیه های مربوط به آن به روش توصیفی ارائه می گردد که چون محقق، در منطقه مورد بررسی تحقیق ( ترکمن صحرا ) نبوده است دارای آمار و ارقام مر بوط به جامعه آماری و گروه نمونه خاصی نمی باشد . شاید بتوان گفت جامعه آماری تحقیق طایفه های ترکمن موجود در ایران می باشد .

برای دریافت متن کامل روی فایل pdfزیر کلیک نمائید.

اوقات فراغت در بین ترکمن های ایران                        

 
|+| نوشته شده در  دوشنبه 26 فروردین1387 ساعت 5:50 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  یک نظر

بایلی شاهیر

بایلی شاهیر

خوار ایلأر

تکبیرلیک ایلأپ، من- منلیک اتمه                   ایل ایچینده اولی آدینگ خوار ایلأر،

یامانا یاناشما، بیر حابار غاتما                        حابار غاتسانگ اوستون دولی شر ایلأر.

دلمنجیرأپ یالبارماغین نادانا                         قوی آتسین، برسین دویـپسیز عوممانا،

دونیأ سیغماز، چیشر اوتیر حامانا                    اؤز یانیندان، اؤز-اؤزینی شیر ایلأر.

بدآصیلا بگلیک ایشی یاراشماز                       قوچ ییگیتلر اتجک ایشن غاراشماز،

مرده ایشینگ دوشسه واقـته غاراشماز            ناماردا ایش دوشسه انتظار ایلأر.

بایلی دییر بد ایشلردن چک الینگ                    تأ اؤلیأنچأ یامان گؤرمه سین ایلیم،

یاغشی نیت بولسون، نیت ینگ پألینگ              یامان نیت غابرینگ غیسیپ دار ایلأر.

**********

|+| نوشته شده در  شنبه 24 فروردین1387 ساعت 5:39 بعد از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  یک نظر

Baýly şahyr
Baýly şahyr Nesihatym çyn ýürekden, diýsem size söz biläni, Sowlup geçgin yrakdan, ýoldaş bolma kel biläni. Masak eder ilinden, adam tanalar synyndan, Betasyl goñşy yanyndan, göçewergin tiz biläni. Öýke etme garyndaşdan, bilbil bolmaz her bir guşdan, Kim horlanyp çyksa gyşdan, kömür gözlär ýaz biläni. Ussa halky sözlär ýalan, gözüni ýummaz garyp ölen, Bir akylsyz näkes bilen, sözleşme hergiz biläni. İliñ gözünden düşmegin, ýaman bilen baş goşmagyn, Loly bilen dalaşmagyn, ömür sürgün gyz biläni. Gün-günden bela köpeler, biro-biroden kesiler, Baýly diýer dag-depeler deñleşer düz biläni. *********

|+| نوشته شده در  پنجشنبه 22 فروردین1387 ساعت 10:9 قبل از ظهر  توسط نعمان جمالزاده   |  نظر بدهید

GÖZLEDIM SENI

 

GÖZLEDIM SENI

Bahar güller açanda,
Saýrap, guşlar uçanda,
Güneş nurun saçanda,
Janym, gözledim seni.

Ýodalardan, ýollardan,
Uzak-uzak illerden,
Gülälekli gollardan,
Gülüm, gözledim seni.

Bakdym belent daglara,
Serçemenli baglara,
- Gel, läläm, gara maña! –
Diýip, yzladym seni.

Ýürek aglar gün-günden,
Aý gyz, gizlenme menden.
Gara gözleñ içinden
Saýlap gözledim seni.

Annasoltan Kekilova