اگر کسی ترکمن نبود و غریبه بود و میآمد خانهی اوزینمراد و عروسش را میدید که با ایما و اشاره با پدرشوهر یا مادرشوهرش حرف میزند، میگفت لابد عروسش یا لال است یا لکنت زبان دارد و خجالت میکشد حرف بزند. اگر هم میدید مدام گوشهی چارقدش لای دندانش است و برای اطرافیان اندکی از صورتش و برای پدرشوهر و مادرشوهرش نیمی از صورتش را پنهان میکند، اگر نمیگفت عادت و رسم، حتم میگفت لابد بریدگی زخمی کهنه با ظاهری زننده در گوشهی لبانش دارد و نمیخواهد کسی آن را ببیند. اگر هم وارد خانه میشد و چشمش میافتاد به عکس پسر اوزینمراد که روی دیوار آویزان بود و هیبت مردانهاش را میدید، حتم ناخودآگاه آهی میکشید و میگفت گوشهی دلش که: «سالهاست سر بیموی اوزینمراد، کلاه بزرگی رفته و عروسی لال و صورت کبود، نصیبش شده.»
فقط بچههای کم سن و سال روستا میدانستند که این گونه نیست. همانهایی که عروس اوزینمراد نیازی نبود از آنها رو بگیرد. از بزرگترها، تنها کسی که این را میدانست، فقط شوهرش بود. او میدانست که صورت زنش مثل پنجهی آفتاب است. فقط او بود که میدانست اگر زنش زبانش را بچرخاند و حرفی بزند، صدایش چنان نرم و خوش آهنگ است که اگر کسی میشنید، دیگر صدای بلبل برایش زیبا نبود و وقتی صدای زیبایی میشنید، نمیگفت «مثل بلبل» و میگفت: «مثل صدای آلتین».
***
اگر کسی ترکمن نبود و غریبه بود و قبل از تولد نوهی اوزینمراد میآمد خانهی آنها و پسرش را میدید که زنش را به اسم صدا نمیکند، اگر نمیگفت حجب و حیای روستایی نمیگذارد که پیش پدر و مادرش، زنش را به اسم صدا بزند، لابد میگفت با زنش قهر است و به او کم محلی میکند. اما این گونه نبود.
اگر بچهدار نمیشدند، آلتین حتم اسم خودش را هم فراموش میکرد. حالا که فکر میکرد، میدید همه چیز حتی اسمش را مدیون پسرش است. از وقتی پا به آن خانه گذاشته بود و شده بود عروس آن روستا، غیر از خاطرات کودکی، اسمش را هم در خانهی پدری جا گذاشته بود. تا تولد پسرش، کسی حتی مردش هم او را به اسم صدا نکرده بود. آلتین عادت کرده بود به این که به اسم صدایش نکنند. پسرش که به دنیا آمد، اسم او هم به زبان شوهرش افتاد و شوهرش آرام آرام شروع کرد به این که او را به اسم صدا بزند. اما او دیگر نبود. نبود که به اسم صدایش بزند. نبود که صورت مثل پنجهی آفتاب زنش را ببیند و صدای نرم و زیبایش را بشنود و بگوید: «زن نه، بگو یک تیکه جواهر! اسمت هم که آلتین هست. آلتین یعنی جواهر. جواهری به خدا.»
این را فقط شوهرش به او میگفت. اما نه بلند که همه بشنوند. فقط به خودش میگفت. آن هم زمانی که مینشستند کنار هم، دور از چشم پدر و مادر شوهر، این را توی گوشش میگفت.
وقتی این را میگفت، دل آلتین میلرزید. خونی گرم و سرخ زیر پوست صورت سفیدش میخزید و تا بناگوش سرخ میشد. گرم میشد؛ داغ میشد و هر بار هم وقتی این داغی روی صورتش مینشست، بلند میشد، میرفت بیرون تا هم آبی به صورتش بزد و هم نگاه به بیرون اتاق بکند، ببیند مادر یا پدر شوهرش آن اطراف نباشند
***
خانهی اوزینمراد هیچ فرقی با دیگر خانههای روستا نداشت. حصار و دیواری نداشت که کسی نتواند داخل حیاط را ببیند. همهی اهالی روستا میدانستند. میدانستند اوزینمراد چیزی در حیاطش نکاشته تا مجبور شود برای فراری دادن گنجشگ و سار، مترسک درست کند و بگذارد کنار چاه آب.
اگر کسی نمیدانست که چه اتفاقی افتاده، فکر میکرد آن که مدام وقت و بیوقت میایستد کنار چاه آب جلوی خانهی اوزینمراد، مترسک است و اوزینمراد لباس عروسش را تن مترسک کشیده تا گنجشک و سار با دیدن صورت مثل پنجهی آفتاب عروسش، کور شوند و نیایند. کسی اگر نمیدانست، بعید بود تشخیص دهد آن که مدتها کنار چاه میایستد، عروس اوزینمراد است و مترسک نیست.
همه میدانستند چه شده، اما هیچ کس از اهالی روستا بهتر از خود آلتین نمیدانست آن روز چه اتفاقی افتاد. فقط او بود که میدانست آن روز غروب، شوهرش چه به او گفته بود. مثل هر بار گفته بود: «زن نه، یک تیکه جواهر! اسمت هم که آلتین هست. آلتین یعنی جواهر. جواهری به خدا.»
آن روز غروب، مثل دفعات قبل، دل آلتین باز هم لرزیده بود. این بار هم خونی گرم و سرخ زیر پوست صورت سفیدش خزیده بود و تا بناگوش سرخ شده بود. گرم شده بود؛ داغ شده بود. مردش فهمیده بود آب میخواهد. خواسته بود و ای کاش نخواسته بود. خواسته بود بگوید که نمیخواهد. نمیخواهد آبی به صورتش بزند. نمیخواهد خنک شود، اما نگفته بود. اگر هم میگفت، حتم قبول نمیکرد.
آن روز وقتی مردش بیرون رفت، اول شب بود. تا لحظاتی چیزی نشنید و زمانی فهمید در آن سیاهی شب سیاه بخت شده، که دلش سنگین شد. انگار چیزی سنگین به دلش بسته باشند و افتاده باشد پائین. بعدها فهمید که آن سنگینی، سنگینی بدن مردش بوده که به داخل چاه افتاد. وقتی این حس به سراغش آمد، سراسیمه دویده بود بیرون و رسیده بود بالای چاه و با دیدن چین و شکنهای روی آب چاه، او هم شکسته بود. در آن ظلمات، سفیدیِ صورتش تاریکی داخل چاه را حتی روشن کرده بود ؛ وگرنه آن شب نه چراغی روشن بود و نه ماه میتوانست جایی را روشن کند.
آن روز وقتی سرش را داخل چاه برد، آب چاه هم صورت آلتین را دید. همان صورتی که میگفتند مثل پنجهی آفتاب است. وقتی دید، به خود لرزید. شکست. شکستهتر شد. حتی بیشتر از وقتی که هیکل مرد را در خود دید و شکست و به خود لرزید. بعد دید که آلتین آه کشید. حتی این را هم دید که چینهای روی آب چگونه به پیشانیاش افتاد و آن را پر از خطهای کج و معوج کرد. چاه، رونما به آلتین نداده بود تا پنجهی آفتاب را ببیند. مردش را گرفته بود.
صدای شیون آلتین که بلند شد، اول مادرشوهرش آمد بیرون و بعد کمکم زنهای همسایه جمع شدند؛ بعد مردها و زنهای روستا، و هنوز شروع نکرده بودند به کشیدن او به بالا که آن اطراف پر از آدم شد.
تا مردم برسند و او را بالا بکشند، پسرش هم آمده بود و داشت دستهای لرزان مادرش آلتین را در دستهایش میفشرد. دست هایش را گرفته بود و سعی میکرد لرز انگشتانش را توی دستهای کوچکش پنهان کند . وقتی مردش را بالا کشیدند و صورت خونین و چشمهای بستهی او را دید، همه چیز جلوی چشمان آلتین کش آمد و کج و معوج شد. همان جا یله شد روی زمین.
از آن روز به بعد، آلتین فهمید دیگر یک طلا نیست. حتی مس هم نیست. حالا که سیاه بخت شده بود، یادش رفت که چه بوده و حالا چه شده. حالا شده بود مثل یک شیشه. یک شیشهی شکننده که با کوچکترین نسیمی میشکست.
***
از آن روز به بعد، تا چهل روز، کسی ندید که حیاط خانهی اوزینمراد با صورت مثل پنجهی آفتاب آلتین، روشن شود. کسی ندید او از اتاقش بیرون بیاید.
عصر روز چهل و یکم بود که آن صدا را شنید. وقتی صدا را شنید، یکه ای خورد. مردی داشت او را به اسم صدا می زد.
ـ آلتین!
بعد از مرگ شوهر، یادش نمیآمد کسی او را به اسم صدا زده باشد. حالا هم که او نبود تا صدایش کند. پس که بود آنکه صدایش میکرد؟ صدا از بیرون اتاق میآمد. بلند شد و به بیرون دوید. به اطراف چشم چرخاند. همه جا سوت و کور بود. به قاب در حیاط چشم دوخت. اما آنجا هم مثل همیشه خالی بود. نه شوهرش بود و نه آنهایی که گاه برای دیدنش از روستایشان میآمدند. همانهایی که روزی با چهرهی مثل پنجهی آفتابش، لبخند را بر چهرهی آنها نشانده بود.
باز هم همان صدا.
ـ آلتین!
صدا از سمت چاه میآمد. صدا، آشنا بود. صدای مردش بود. به سمت چاه رفت و نگاه به ته آن انداخت. هیچ نبود. فقط آب بود و آب. فهمید که توهم است. همانجا ایستاد و به آبی زل زد که مردش را گرفته بود.
دیگر کسی به اسم صدایش نزد و زن دلش گرفت. با خودش گفت کاش بود، حتی اگر به اسم صدایش نمیزد و هر چه دوست داشت صدایش میزد، ولی نبود. نبود که صدایش بزند و اگر میبود، اگر هم مثل پدرشوهر و دیگران به جای اسمش تنها گلویش را صاف میکرد، باز هم خوشحال میشد. کاش میبود و سایهاش را بالای سرش حس میکرد. آنوقت مجبور نبود دائم به این فکر کند که بدون مردش، چه باید بکند.
از آن روز به بعد، هر روز، وقت و بیوقت، اگر صدا را میشنید یا نمیشنید، میرفت، میایستاد بالای چاه و نگاه به ته آن میکرد. چاه هم هر روز، طعم شور قطراتی را که بر رویش میچکید، میچشید.
هر بار که صدا را میشنید، صورتش داغ میشد. لب هایش را که میسوخت، با لبهی چارقد میگزید و خیس عرق میشد. کمی دو دل میماند و بعد زود خود را جمع میکرد و میدوید سمت رختخوابهای خود و میافتاد روی تشک.
هر روز صبح نگاه پسرش به بالشی دوخته میشد که خیس بود و آلتین حتی فکرش را هم نمیکرد که پسرش بداند اشکهای اوست که آنجا را خیس کرده است.
***
صدای سرفههای خشک را که شنید، اول از همه، نگاه به اطرافش انداخت و با چشم به دنبال پسرش گشت. نبود. وقتی میآمدند اتاقش و گلویشان را صاف میکردند، مفهومش این بود که با او هستند و او باید گوشهی چارقد را به دندان میگرفت و سرش طرف آنها برمیگرداند؛ سر تکان میداد که یعنی «بفرمائید! گوشم با شماست.»
او از همان زمان که شده بود عروس خانهی اوزینمراد، عادت کرده بود به اینکه به جای شنیدن اسمش، صدای صاف کردن گلوی این و آن را بشنود و سرش را بلند کند. صداهای نامفهومی که گاه از گلوی پدرشوهر بیرون میآمد و گاهی هم از گلوی مادرشوهر، اسم او بود. عادت کرده بود به این که وقتی صدای نامفهوم پدرشوهر یا مادرشوهرش را میشنود، سرش را بلند کند و نشان دهد که متوجهی آنهاست.
آن روز آلتین خوابش نبرده بود تا با آن سروصدا بیدار شود. بیدار بود که آن صداها را شنید. شنید که پدرشوهرش چه پر سر و صدا گلویش را صاف کرد و پشت بندش مادرشوهر چه اشاره ای به او کرد که ساکت شد.
پیرزن نگاهش را به آلتین دوخت. گفت: «آمده ایم ببینیم چه تصمیمی گرفته ای.»
پیرمرد نگاه به عکس پسرش انداخت که روی دیوار آویزان بود. گفت: «از قدیم گفتهاند، زنی که بیوه میشه، چهل روز بعد مطلقه هست.»
پیرزن گفت: «حالا که دیگه سال آن خدابیامرز هم گذشته.»
آلتین میخواست حرف بزند و بگوید حرفهایشان آزارش میدهند، اما روبندی که به لب داشت، نمیگذاشت. با دست، قد پسرش را نشان داد و اشاره به خودش کرد که یعنی «فرزندم»، و بعد اشاره به بیرون کرد که یعنی «بیرون است»
پیرزن فهمید. گفت: «فهمیدم. برو و بیاور تا ببینم چه میگویی.»
آلتین برخاست و رفت بیرون. پسرش داشت با چوب روی زمین، خانهای چهارگوش با دودکش و ابر میکشید. دستش را گرفت. نگاه به چشمانش کرد. همان چشمانی که همه میگفتند کپی برابر با اصل است و او وقتی نگاهش میکرد، به یاد شوهرش میافتاد. گفت: «بیا.»
پسر بلند شد. بارها این را دیده بود و دیگر فهمیده بود که هر وقت مادرش میآید و او را با خودش میبرد، باید زبان مادرش باشد.
وقتی رسیدند، پدر و مادرشوهر هر دو نشسته بودند و پچ پچ میکردند. تا او را دیدند، خود را کناری کشیدند. آلتین پسرش را کنار خود نشاند. توی گوشش گفت: «من اینجا می مانم.»
پسر همین را به آنها گفت. مادرشوهر گفت: «خب. تا کی؟»
آلتین گوشهی چارقدش را با دندان محکم گزید و هیچ نگفت. نه اینکه نخواهد بگوید. میخواست. اما نمیتوانست. نمیتوانست به پسرش بگوید که چه میخواهد و چه نمیخواهد. باید با زبان خیلی ساده، در گوش پسرش چیزی میگفت که بتواند آن را به مادر و پدر شوهرش منتقل کند.
آلتین باز هم خواست چیزی بگوید؛ اما نگفت و لب ورچید.
پیرزن گفت: «البته فقط خودت. بچه همین جا میماند.»
چیزی در دل آلتین شکست.
«کاش اینجا بود. کاش تنها نبودم.»
چشمهایش را بست. خواست بگوید: «میروم.» اما نگفت. بیش از پیش در هم شکست. خودش هم نمیدانست چرا. به پسرش نگاه کرد. دلش خواست به پدر شوهر نه، به مادر شوهرش بگوید: «تو هم که زن هستی و باید بفهمی» اما نگفت. بغضش را فرو خورد و خیره شد به پسرش. آن که داشت مرتب، یک نگاه به مادر میکرد و نگاهی هم به آنها که آن سمت ایستاده بودند. خودش را به سمت پسرش کشید. گفت: «میمانم.»
و گفت: «نیامده بودم که برگردم.»
این آخری را زیر لب گفت. غیر از خودش کسی آن را نشنید. با نگاهش مادرشوهر را سبک سنگین کرد. خواست بداند که میتواند حرفش را به او بقبولاند یا خیر. زیاد معطل نشد.
پسرش گفت: «مامانم می ماند»
مادرشوهر گفت: «ولی تو جوانی...»
آلتین دید که کنار لبهای مادرشوهر چین کوچکی برداشت و ریز خندید. آلتین با چشمانی که درشت شده بود و از بین چارقد بیرون زده بود، فهماند که ناراحت است. فهماند از حرفی که شنیده، رنجیده و انتظار شنیدنش را نداشته است. فکر هم نمیکرد که پیرزن نفهمیده باشد منظورش از آن نگاه چیست. اما پیرزن یا نمیفهمید و اگر هم میفهمید و حدس میزد، نمیگذاشت بفهمد که فهمیده است.
نگاهش را از چهرهی پسرش گرفت و از کنار در چوبی خانه، به چهرهی پیرزن سراند. قلبش تاب تاب میزد. طاقت نگاه سنگین مادرشوهر را نداشت. نگاهش هی جابجا میشد و دوست نداشت نگاهش روی چشمان سنگین مادرشوهرش بایستد که میخ ایستاده بود و نگاهش میکرد. انگار داشت زیر نگاههای او له میشد. دل دل میکرد که اتفاقی بیفتد و صحبت چیزی دیگر پیش بیاید اما او داشت مرتب حرف می زد.
ـ اگر بمانی، به خودت و جوانیات ظلم میکنی دخترجان. سرنوشت تو این بوده. شاید اگر بروی سرنوشتت بهتر از این بشه.
آلتین هیچ نمیگفت و هر کس آنها را میدید، فکر میکرد لابد عروس ناشنواست که جوابش را نمیدهد و یا نابیناست که چین لب های مادرشوهرش را به هیچ میگیرد. اما هیچ کدام از اینها نبود و دل تو دل آلتین نبود. سرش را برد به سمت پسرش و دوباره آرام در گوشهایش گفت: «همین جا میمانم.»
به یاد صدای مردش افتاد که هر روز غروب از چاه شنیده میشد که به اسم صدایش میکرد. گفت: «میمانم تا صدای پسرتان را که صدایم میکند، بشنوم.»
این را به خودش گفت. گفت تا دلش قرص شود و بگوید که میماند.
پسرش گفت: «مادرم میگوید که همین جا میماند.»
این بار نوبت پدرشوهر بود که چیزی بگوید. کمی این پا و آن پا کرد. بعد به جای اینکه به عروسش بگوید، رو به زنش کرد. گفت: «پسرم که بود، نمیگذاشت کار کنی. میگفت کارهای خانه به اندازهای هست که دستت به کارهای دیگر نرسد. اما حالا که او نیست، چه میتوانی بکنی؟»
هر چند داشت آن حرفها را خطاب به زنش میگفت، اما روی حرفش به آلتین بود. درست مثل این بود که کاسهای آب داغ روی سر آلتین خالی کرده باشند، همانجا که روی نمد نشسته بود، جابجا شد. نگاه به پسرش انداخت که منتظر بود پاسخ مادرش را بشنود. آرام در گوشش گفت: «قالی میبافم. می مانم.»
بعد هم گفت: «تا گیسهای سیاهم سفید شوند، میمانم. میمانم و با کفن سفید از این خانه میروم.»
این آخریها را در دل به خودش گفت. پسرش هم حتی نشنید که چه گفت. بعد که همه رفتند و دیگر همه جا خالی از صدا بود، زن هنوز داشت فکر میکرد. پسرش بغض کرده بود. چشمان بادامیاش، با ابروان کم پشتش، یاد شوهرش را در ذهنش زنده میکرد. دستی به سرش کشید. گفت: «نبینم گریه کنی. خدا بزرگ است.»
لحظه ای بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشد، از خانه بیرون رفت. وقتی پایش را بیرون گذاشت، از صدای مادرشوهر و سوتی که در سرش میپیچید، خبری نبود. رفت سر چاه. سنگی به داخلش انداخت. آب چاه، سنگ را بلعید. فکر کرد، اما یادش نیامد آن چندمین سنگی بود که پس از عروسی به داخل چاه انداخته بود.
***
آلتین نشسته بود و داشت قالی میبافت. شب قبل شوهرش آمده بود به خوابش.
«خوب نیست آدم به مرده چیزی بدهد، اما اگر از مرده چیزی بگیرد، خوش یمن است.»
این را از مادرش به یاد داشت. ولی نه چیزی به او داده بود و نه چیزی از او گرفته بود. هر چه کرد، یادش نیامد این که نه چیزی بدهد و نه چیزی بگیرد، تعبیرش چه است. اما هر چه بود، تا صبح بی صدا گریه کرده بود.
در باز شد و کسی آمد داخل. هر که بود، با آن چشمان قرمز، نباید سرش را بلند میکرد. بلند نکرد. پسرش بود. سایهاش را دید که افتاد روی دار قالی. نگاه به پسرش نمیکرد. نگاهش به سایه بود. سایه از حاشیهی دار قالی حرکت کرد و رفت طرف اتاق پدر شوهر. قبل از ورود به اتاق، سایه برگشت. آلتین نگاه سنگینش را حس کرد که به او دوخته شد. بعد پرده را کنار زد و رفت داخل.
خانه خاموش بود. صدای نوه و پدربزرگ از اتاق شنیده میشد که داشتند آرام حرف میزدند. آلتین بلند شد و بیرون رفت. بیرون گرم بود. سایه اش در آن گرمای هوا وا رفت. صدای نی چوپانی که سوز عجیبی داشت، از دور میآمد. چوپان آواز نمیخواند. فقط نی میزد.
آلتین سرش را پائین انداخت. جلوی چشمانش را بلور گرفت. چشمهایش به اشک نشست. نوشته: یوسف قوجق
+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان 1387ساعت 11:40 توسط hanna | 6 نظر
چند داستان کوتاه
داستان اول:
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»…
پوووف! منشی ناپدید میشه…
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!»
نتیجهء اخلاقی: همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه. ___________________________________________________
داستان دوم:
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی!»
نتیجهء اخلاقی: اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملاً آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی.
داستان سوم: من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی. نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید. ___________________________________________________ داستان چهارم:
یه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح برمیگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر برمیداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تأیید نمیکن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه برمیداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه.
۱۵تاشون تأیید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!
نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند! ___________________________________________________ داستان پنجم:
چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون...
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد...
دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسیس کرده و میلیونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد.
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا" در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن! ___________________________________________________ داستان ششم:
توی اتاق رختکن کلوپ گلف، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن...
مرد: الو؟
صدای زن اون طرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره.
زن: من توی یه فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط ۱۰۰۰ دلاره. اشکالی داره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره.
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ۲۰۰۶ رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ
بود. قیمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود.
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری. زن: عالیه. اوه… یه چیز دیگه… اون خونه ای رو که قبلاً می خواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره.
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن ۹۰۰۰۰۰ دلار بیشتر ندی. زن: خیلی خوبه. بعداً می بینمت عزیزم... خداحافظ.
مرد: خداحافظ.
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه؟!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین! ___________________________________________________ داستان هفتم:
یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متأسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند! ___________________________________________________ داستان هشتم:
یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته نباش
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر 1387ساعت 13:48 توسط hanna | 20 نظر
داستان کوتاه ماهی گیر ثروتمند
یک بازرگان موفق و ثروتمند ،از یک ماهی گیر شاد که در روستایی در مکزیک زندگی می کرد و هرروز تعدادکمی ماهی صید می کرد و می فروخت پرسید : چقدر طول می کشد تا چند تا ماهی بگیری ؟ ماهی گیر پاسخ داد: : مدت خیلی کمی
بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید کنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است .
بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت را چیکار می کنی؟
ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میکنم . با دوستانم گیتار می زنم .
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن قایق های دیگری خریداری کنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت .
بعد شرکتی تاسیس می کنی و این دهکده کوچک را ترک می کنی و به مکزیکوسیتی می روی و بعدها به نیویورک وبه مرور آدم مهمی می شوی . ماهی گیر پرسید : این کار چه مدتی طول می کشد و پاسخ شنید : حدودا بیست سال .
و بازرگان ادامه داد: در یک موقعیت مناسب سهام شرکتت را به قیمت بالا میفروشی و این کار میلیون ها دلار نصیبت می کند.
ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟ بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگیت فرا می رسد . به یک دهکده ی ساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میکنی . زمان بیشتری با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.
ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه کرد اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟
+ نوشته شده در سه شنبه دوم مهر 1387ساعت 20:5 توسط hanna | 21 نظر
تا چند وقت دیگه...!!!
یه مدت بود نبودم الانم نیستم تا یه ماه دیگه بازم میام... مدرسه ها داره شروع میشه سرم خیلی شلوغه... من خواهم امد...
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم شهریور 1387ساعت 14:24 توسط hanna | 5 نظر
خواهرزاده ی گلم...
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم مرداد 1387ساعت 12:24 توسط hanna | 107 نظر
سلام
دوستای گلم شما برای مطلب زیر نمیتونین نظر بزارید لطفا نظراتتونو توی نظرات پست قبلی بزارین. دوستدار شما هانا.
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد 1387ساعت 21:14 توسط hanna |
خدایش با او صحبت کرد...
خدایش با او صحبت کرد .... خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبهکنی؟» پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید» خدا لبخندی زد و پاسخداد: « زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟» من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟» خدا جوابداد.... « اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگشوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند» «اینکه سلامتی خود را بهخاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دسترفته را دوباره باز یابند» «اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود رافراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند» «اینکهبه گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گوییهرگز نزیسته اند» دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت.... سپسمن سؤال کردم: «به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگیبیاموزند؟» خدا پاسخ داد: « اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنندتا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودمورد عشق ورزیدن واقع شوند» « اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را بادیگران مقایسه کنند» «اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند» « اینکهرنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازمباشد تا این زخمها التیام یابند» « یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترینها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است» « اینکه یاد بگیرند کسانیهستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان رابیان کنند یا نشان دهند» « اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاهکنند و آن را متفاوت ببینند» « اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشندبلکه باید خود را نیز ببخشند» باافتادگی خطاب به خدا گفتم: « از وقتی که بهمن دادید سپاسگذارم» و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنهابدانند؟» خدا لبخندی زد و گفت... «فقط اینکه بدانند من اینجا هستم» « همیشه
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد 1387ساعت 21:10 توسط hanna |
ذهن,زندگی,رهایی
ذهن،زندگی،رهایی
در این زندگی ِ تکراری،
هیچ چیز مطابق میل ِما نخواهد بود.
همیشه شکلی هست
همیشه شکی هست.
حسرت هست
پشیمانی هست.
اسیر ِ عادت ها،
رنج ادامه دارد.
شادی با توهمات،
رنج با توهمات.
شادی را دور کن،
رنج را دور کن.
بدیهی ست که تمام رفتارهای ما تحت نظر ذهن ماست.همه چیز از ذهن عبور می کند و ذهن
محور تمام فعالیت های ماست.
تمام باورها،پیش فرض ها،تجربه ها،دانش هاو ایده ها و نظرها و دیدها،تصاویر و صداها،اهداف،آرزوها
و همه و همه چیز در ذهن ذخیره می شود و موقع فکر کردن یا حرف زدن یا رفتارهای دیگرمورد
استفاده قرار می گیرد.در این شرایط آزادی وجود ندارد.شما وابسته به آن چیزهایی هستید که در
ذهن شما وجود دارد.چیزهایی که در ذهن وجود دارد بدون شک در تمام فرآیند های زیستی موثر
خواهند بود.
بنابراین فکر نکنید که ممکن است فکر یا رفتار و زندگی من یا شما درست باشد یا غلط.چون اصولا
هر چیزی که ما می گوییم یا هر یک از رفتارهای ما به گونه ای ناقص است.باید به این فرآیندها آگاه
بود.صحت گفته های من یا شما اهمیت چندانی ندارد،فقط از مسائل آگاه باشید.البته در این بین
مسئله ی ندانستگی هم مطرح می شود که به نوعی با موضوع رهایی مرتبط است.در مورد آزادی
و رهایی و ندانستگی بحث بسیار مفصل است.البته بیشتر مطالب وبلاگ در جهت شرح همین
مسائل است.
همچنین واضح است که ذهن ما توسط جامعه و به طور کلی دنیای بیرون پرورش یافته است.یک
موقع فکر نکنید انسان شریف و با ارزش یا بی ارزشی هستید.نه،شما توسط جامعه تولید شده
اید.صرفا برای اهدافی خاص.
فکر نکنید موجودی استثنائی و پاک هستید که فقط به خاطر مسائلی که گذشته است کمی تغییر
کرده اید.نه،شما محصول جامعه اید.شما بازیچه ی دست سوداگرانید.
فکر نکنید وضعیف جاری شما محصول تلاش های خودتان است و رشد مادی و معنوی خود را به
حساب خودتان نگذارید.شما فقط یک بازیچه و برده اید،همین.
مثلا تصور کنید که فقیرید.آیا خودتان مسئول این فقرید؟نه.اگر پدرتان هم مثل سرمایه داران دیگر
دزدی می کرد و مالکیت هایی بدست می اورد،یا اینکه بیشتر کار می کرد یا بیشتر کار می کردید یا
دزدی می کردید،اکنون وضع شما این نبود.
حال فکر کنید که ثروتمندید.خوب یا پدرتان یا خودتان دزد هستید و حاصل زحمت های دیگران را به
تملک خود در آورده اید.
در مورد مسائل معنوی هم وضع به همین صورت است.پس شرایط موجود را به رسمیت نشناسید.
کسی که دانستگی و باورها و اعتقادات را به رسمیت می شناسد،ذهنش هم به همین ترتیب
منفعل خواهد بود و از مسائل دنیای بیرون تاثیر زیادی خواهد پذیرفت.نتیجه ی آن اسارت فکری ست
که همه ی ما گرفتار آنیم.
وقتی به تمام این فرآیندها و واقعیت های زندگی توجه کنید،وضع به تدریج تغییر خواهد کرد.باید برای
فراموش کردن تمام چیزهایی که یادگرفته اید اقدامی کنید.آنگاه است که آزادتر خواهید شد و به
صورتی کاملا جدی به فکر یک زندگی ِ جدید باشید.آنگاه از این بردگی و نادانی به سمت رهایی
و اختیار حرکت خواهید کرد.
ساختار ذهن شما برای بردگی و وهم و خیال پرورش یافته است،تمام این ساختمان را فرو بریزید و
برای آزادی زندگی کنید!
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم مرداد 1387ساعت 18:46 توسط hanna | 109 نظر
یک داستان کوتاه
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست. مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت. و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید. مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی! درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و
پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مرداد 1387ساعت 11:7 توسط hanna | 24 نظر
ارامش
آرامش
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که با گذر در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."
مارال
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1387 ساعت 01:29 ب.ظ